برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
کتاب

داستانک/ عشق پدربزرگ

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستانک/ عشق پدربزرگ

آخرین خبر/پدر بزرگم از اون مردای کوچه بازاری قدیم بود، تهشم تو سن هفتاد و پنج سالگی دلش بسته شد به دل خانجونم.
روزی که خانجونم دمنوشش یخ کرد و از دهن افتاد، همون روز آقاجون فهمید کی و برای همیشه از دست داد.
روز آخری که همه تو خونه جمع شده بودن برای تشییع خانجونم، آقاجون گوشه‌ی خونه کز کرده بود و هیچی نمیگفت، ماتم گرفته به فرش دستبافت زیر پاش زل زده و سیگار بهمن خاموشش لای انگشتاش خشک شده بود، آقاجونم، کسی که تموم روستا جلوش خم و راست میشدن، کمرش خم و شکسته شده بود.
دلم طاقت نیاورد با اون وضع تنهاش بزارم،
نزدیکش شدم و رو به روش نشستم،
نگاهم خیره‌ی رد اشک خشک شده‌ای شد که از چشم چپش تا ریشش و تصاحب کرده بود.
این مرد چطور میخواست دووم بیاره.
بی هوا چاک دهنم وا شد و گفتم 
خیلی دوسش داشتین نه؟ 
با جوابی که داد خشکم زد.
_هیچوقت دوسش نداشتم.
یه نگاهی بهم کرد و گفت: 
همیشه دوست داشتم عاشق بشم،
خنده‌ی تلخی کرد و گفت به ابهتم نگاه نکن،
دلم دوست داشت واسه یکی بلرزه،
کار که نشد نداشت، بلاخره لرزید.
۲۰ سالم که بود،
یه روز آقام حجره رو به من سپرد،

تو مغازه سرم گرم لول کردن پارچه‌ها بودم
که یه صدایی دلم و لرزوند، درست خاطرم نیست چی گفت، اما ته کلامش این بود که یه پارچه‌ی خوبِ اصل و نصب‌دار بهش بدم.
تنها نبود، دو نفر دیگه همراهش بودن، نگام تو نگاش که افتاد حالی به حالی شدم، نمی‌خواستم بخندم اما خنده بدون اجازه‌ی خودم رو لبم نشسته بود.
وقتی فهمیدم واسه چی پارچه رو میخوان دنیا رو سرم آوار شد،
یه چند متر چادری سفید واسه سفره‌ی عقد. 
فهمیدم واسه خودش میخواد. 
نمیدونم راز نگاش چی بود که از اون روز به بعد جز نگاه اون چیز دیگه‌ای ندیدم، ته توشو درآوردم و فهمیدم کیه، یه چند بارم با اینکه میدونستم شیرینی خوردس از دور میپاییدمش، از رفیقم دوربینش و به زور قسم خدا و پیغمبر گرفته بودم که حداقل یه عکس ازش داشته باشم.
از گوشه‌ی جیبش یه عکس رنگ و رو رفته در آورد و داد دستم. زیبا بود شرقی. 
یه لبخند رو لبش نشست و بغضی گفت:

خانجونت خبر داشت...
خانجونت خبر داشت و با این حال زنم شد،
 میدونست دلم گیره، بیست و دو سالم که شد آقام پاشو کرد تو یه کفش که
 الا و بلا باید زن بگیری، اونقدر فشار آوردن که
 ریش و قیچی رو سپردم دست خودشون، اما این عکسم از خودم دور نکردم.
خانجونت همیشه تا یه روز بعد از شستن کتم اخماش تو هم بود و نگاهم نمی‌کرد، به دل خودش داشت ناز میکرد که منِ بی‌صاحاب بخرم.
منم میدونستم سر همین عکسِ که میره تو خودش، اما هیچوقت گله‌ای نمی‌کرد،
همیشه‌ام عکس تو جیب کتم باقی بود.
دو روز پیش انگار تو حال خودش نبود که گفت خیلی 
خوشگل بوده،
ماتم گرفتم از غمِ تو صداش.
نگام کرد و گفت: محمود من خیلی زشتم؟
هیچی نگفتم و اون گذاشت پای اینکه خیلی زشته.
 دیشب وقتی میخواست بخوابه بهم گفت خیلی دوستت دارم اونقدر که فکر کنم پیش خدا‌ام رسوا بشم...
کاش توام دوستم داشتی محمود، حسرتت به دلم موند.
 دستش و قالب سر خمیدش کرد و گفت:
حالا که نیست، دلم عجیب میزنه، اصلاً انگار نمیزنه، سرم سنگینه، 
هر چی زور میزنم اشکی نمیاد، یه چی چسبیده بیخ گلوم و ول کن نیست،
 بهش میگم اخه لامصب تو دیگه چیی که خودت و چسبوندی بهم، حالم بده، اصلاً
 نمیدونم این چه حالیه که دارم اما فکر کنم دلم براش رفته، یعنی باهاش رفته، بلاخره دلم و برد، حالا من با این 
جسم بی‌دلم چه کنم؟
اصلا مگه بی‌دلم میشه زنده موند؟
حالم بده
دلم تنگشه
به اندازه‌ی پنجاه سال دلم براش تنگه...
برای کسی که امروز برای اولین و آخرین بار دیدمش... 
چه حسرت به دل رفت و چه حسرتی نشوند به دل بی‌دلم.
آقاجونم تو هفتاد و پنج سالگی عاشق زنی شد که پنجاه سال باهاش زندگی کرده بود...


  زینب حبیبی

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره