شبي که پدربزرگم فوت کرد ...
عکاس خونه/ ارسالي از کرمعلي
... شبي که پدربزرگم فوت کرد ، کساني که براي تسليت به خانه مان آمدند اکثراً معتقد بودند که راحت شد ... اين را البته با گريه و ناراحتي ميگفتند و براي من سوال بود که چرا ميگويند راحت شد ؟ طرف مُرده است ... کسي که مُرده است چگونه راحت ميشود ؟ بعد وقتي خودِ ما تا اين حد ناراحتيم او چگونه راحت است ؟ بزرگ تر که شدم ديدم درست ميگفتند پدربزرگ راحت شد ... فکرش را بکنيد همسر و دخترش را از دست داده بود ، در گذشته خانِ يک روستا بود ، اما اواخرِ عمر با ما زندگي ميکرد و تمام زندگي اش در اتاقِ کوچک اش خلاصه شده بود ... حق نداشت لب به شيريني و شکلات بزند ، او عاشق شيريني و شکلات بود و مجبور بود يواشکي بخورد ... چربي و امثالهم که جاي خود داشت ... اين اواخر دوست و رفيقي هم نداشت ، يک رفيق داشت که کمي قبل از او فوت کرد ... پدربزرگ هم از آن دسته پيرمردهايي نبود که برود پارک ... تمام تفريح اش شده بود تلويزيون نگاه کردن ... آن يک تلويزيونِ تمام رنگي که مجبور بود کلي منتِ آنتنش را بکشد ... شبي که داشت ميرفت بيمارستان خداحافظي کرد ، ولي ناراحت نبود ، بيشتر به منتظرها شبيه بود ، انگار خودش دلش ميخواست که راحت بشود ... بعد از مرگش من يک بار خواب ديدم در يک باغ زيبا نشسته و با رفيقش مشغول تن ماهي خوردن است ... نميدانم آن خواب حقيقت دارد يا نه ، اما حتي اگر هم حقيقت نداشته باشد و مُردن پايانِ زندگي باشد ، باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگي کردن است ... پدربزرگ حداقل به من يکي درس بزرگي داد ، آن هم اينکه رفتن هميشه حاصلش ناراحتي نيست ، يک وقتهايي با راحتي همراه است .... ( کيومرث مرزبان )
"مخاطبان گرامي آخرين خبر؛ براي ارسال تصاوير؛ لطفا در صفحه عکاسخونه؛ آيکون دوربين در بالاي صفحه را انتخاب نموده و تصوير خود را ارسال فرماييد."