قصه/ قند کوچولو، دل بزرگ

آخرین خبر/ صدای همهمهی ایستگاه صلواتی، مثل ترانهای آرام توی گوش حامد پسربچه 10 ساله میپیچید. سماور بزرگ چای میجوشید، بخار بلند میشد، و مردهای مهربان برای عزاداران چای میریختند.
حامد، با یک ظرف پر از قند، کنار ورودی ایستاده بود. قند پخش میکرد. ولی دلش میخواست پشت میز چای باشد. چای ریختن… کاری مهمتر بهنظر میرسید.
هر وقت قندی میداد، توی دلش میگفت:
«کاش یکی جاشو با من عوض کنه…»
یکدفعه، زنی مسن و آرام جلو آمد. روسری گلدار، عصای چوبی، و نگاهی مثل نسیم خنک.
حامد به طرفش قند گرفت و گفت:
— «سلام مادرجون، بفرمایید قند.»
مادر بزرگ لبخند زد، چشمش برق زد و گفت:
— «قند دلت شیرین باشه، پسرم. خدا خیرت بده… همین یه دونه قند، خستگیم رو در می کنه.»
یک لحظه همهچی ساکت شد. حتی صدای بخار چای هم محو شد. حامد نگاه کرد به قندها… به دستهای خودش… به لبخند مادربزرگ که داشت دور میشد.
توی دلش گفت:
«شاید قند کوچیک باشه… ولی اگه با دل بزرگ بدی، بازم مهمه.»
و از اون شب، قند پخش کردن برایش شد افتخار.