قصه شب/ یک نذر کاملاً متفاوت!

آخرین خبر/ محرم که از راه رسید، کوچه پر از پرچم سیاه شد. صدای طبل و نوحه از هیئتها بلند بود و بچهها با شوروحال عجیبی در تکاپو بودند تا در مراسمها کمک کنند. علی ۱۰ ساله، مدتی بود که پول توجیبیهایش را جمع میکرد و حالا با خودش فکر میکرد چطور میتواند با این پول کاری برای امام حسین انجام دهد.
آن روز عصر، وقتی آفتاب نرم نرمک از پشت کوهها پایین میرفت و کوچه پر از بوی اسپند و صدای عزاداری شده بود، علی روی پلههای حیاط، کنار مامان نشست. مشغول شمردن پولهایش بود و زیر لب گفت: «مامان، به نظرت با این پولها چی میشه برای امام حسین خرید؟» مامان که داشت چای تازه دم میکرد، نگاهی به او انداخت و گفت: «ایدهای داری، پسرم؟»
علی با شور گفت: «شاید یه پرچم بزرگ بخرم و روی در خونه بزنم تا همه بدونن ما چقدر عاشق امام حسینیم.»
زهرا، خواهر کوچک علی که با دفتر نقاشیاش سرگرم بود، گفت: «چطوره برای ایستگاه صلواتی قند و چای بگیریم؟ اینجوری افراد بیشتری میتونن یه استکان چای داغ بخورن.»
مامان لیوان چای گرم را جلوی علی گذاشت و با صدای آرامی گفت: «هر دو فکر خوبیه، اما به نظرم میتونی کاری کنی که بیشتر بچههای محله امام حسین رو بهتر بشناسن و مهربونیهاش یادشون بمونه.»
علی که مشتاقتر شده بود، با کنجکاوی گفت: «یعنی چی، مامان؟»
مامان لبخند زد و آهسته گفت: «چطوره کتابهایی تهیه کنی که قصه زندگی امام حسین رو برای بچهها تعریف کنه؟ هر کتاب میتونه یه هدیه باشه برای اونا.»
فکر مادر، برق را به چشمهای علی آورد. روز بعد همراه مامان به بازار رفت. بوی کاغذ و عطر کتابهای نو او را پر از شور کرد. بعد از کمی جستوجو، ۱۰ کتاب کوچک و ساده درباره امام حسین خریدند. کتابها پر از نقاشیها و قصههای دلنشین بود.
عصر همان روز، وقتی بچههای محل کنار هیئت بازی میکردند، علی با لبخند به هر کدام یک کتاب هدیه داد. وقتی چهرههای شادشان را میدید که با شوق کتابها را ورق میزدند، حس میکرد کار بزرگی انجام داده است. او با خودش فکر کرد: «امام حسین هم حتما از این هدیه خوشحال شده.»