قصه شب/ وقتی دلت پر بود، نامه بنویس!

آخرین خبر/ لیلا با کلافگی به دفترش خیره شده بود. معلمشان گفته بود در مورد احساساتشان بنویسند، اما لیلا نمیدانست از کجا شروع کند. مدتی بود که حس میکرد پدر و مادرش او را درک نمیکنند. وقتی با آنها حرف میزد، انگار صحبتهایش به جایی نمیرسید. دلش میخواست فریاد بزند، اما صدایش در گلویش گیر میکرد.
ناگهان یاد نامههایی افتاد که در کتابهای قدیمی دیده بود. نامههایی که آدمها احساسات عمیقشان را با آن بیان میکردند. با کمی تردید، شروع به نوشتن کرد. اولش کلمات سخت بیرون میآمدند، اما کمکم انگار قفل دلش باز شد. هر چه در دل داشت، از دلتنگیها و دلخوریهای کوچک گرفته تا آرزوهای بزرگش را روی کاغذ آورد. وقتی نامه تمام شد، احساس سبکی عجیبی داشت.
نامه را تا کرد و با دقت داخل پاکتی گذاشت. آن شب، نامه را روی میز پدر و مادرش گذاشت و به اتاقش رفت. صبح روز بعد، پدر و مادرش با چهرهای آرام کنارش نشستند. مادرش گفت: “لیلا جان، نامهات را خواندیم. شاید ما هم گاهی متوجه منظور تو نبودهایم. از این به بعد، اگر حرفی داری که گفتنش سخت است، برایمان بنویس. ما همیشه اینجا هستیم تا تو را بشنویم.” لیلا لبخندی زد. میدانست که راه جدیدی برای حرف زدن پیدا کرده است، راهی که دلش را آرام میکرد و به او کمک میکرد تا احساساتش را بهتر بیان کند.