3
0
735
3
0
735
آخرین خبر/روزی روزگاری، یک قطره باران از دل یک ابر سفید به پایین افتاد. وقتی داشت از آسمان پایین میآمد، نگاهی به زمین کرد و یک دریای بزرگ و آبی دید.
قطره با خودش گفت: «وای! این دریا چقدر بزرگه و من چقدر کوچیکم! پیش این دریا اصلاً به چشم نمیام.»
اما همان موقع یک صدف مهربان که در دل دریا بود، قطره را دید؛ قطره رفت داخل صدف. روزها و شبهای زیادی گذشت… و کمکم قطره کوچک تبدیل به یک مروارید زیبا و درخشان شد.
یک روز، ماهیگیری صدف را از دل دریا گرفت و مروارید داخلش را پیدا کرد. پس مروارید را به یک پادشاه هدیه داد.
این قصه زیبا که از «کلیات سعدی» است میخواهد بگوید: با فروتنی و مهربانی، حتی کوچکترینها هم میتوانند به چیزهای بزرگ و ارزشمند تبدیل شوند.