درس بزرگ از یک کیسه کوچک!

آخرین خبر/دوستان خوبم حکایتهای «گلستان سعدی» مثل صندوقی پر از جواهرات قشنگه؛ هر کدوم از قصههاش شیرین و درس آموزه، مثل حکایت پادشاهی که میخواست به زاهدان (افراد با ایمان) شهر کمک کنه.
ماجرا از این قراره پادشاهی بیمار و ناتوان روی تخت افتاده بود. روزها گذشت تا بالاخره رنگ به چهرهاش برگشت و حالش بهتر شد. آن وقت به یاد قولی افتاد که در روزهای بیماری داده بود: «اگر خوب شوم، کیسهای پر از سکه طلا به زاهدان شهر میبخشم».
پس کیسه بزرگ و سنگین طلا را به یکی از معتمدانش داد و گفت: «اینها را بین زاهدان شهر تقسیم کن.
مرد کیسه طلا را گرفت، کوچههای شهر را گشت و چند ساعت بعد برگشت و کیسه را همانطور پر طلا به پادشاه داد.
پادشاه با تعجب گفت: «چرا کیسه را برگرداندی؟ من چهارصد زاهد در این شهر میشناسم»
مرد پاسخ داد: «کسی که زاهد باشد، دست برای گرفتن طلا دراز نمیکند و کسی که میگیرد، زاهد نیست».
راستی شما از این حکایت چی یاد گرفتین؟ اصلاً دوست دارین بازم براتون از این حکایتها تعریف کنم؟