0
0
522

آخرین خبر/روزی روزگاری، پادشاهی بود به نام «شاه طهماسب» که هر وقت دلش میگرفت یا اتفاقی برایش میافتاد، دیوان حافظ را باز میکرد و فال میگرفت.
یک روز در باغی زیبا قدم میزد و با انگشتری گرانبهایش بازی میکرد. ناگهان انگشتر از دستش سُر خورد و گم شد! خادمان همهجا را گشتند، ولی هیچ نشانی پیدا نکردند.
شاه لبخند زد و گفت: «بیاورید دیوان حافظ را!»
صفحهای را گشود و این بیت پیشِ چشمش آمد:
دلی که غیبنمای است و جامِ جم دارد
ز خاتمی که از او گم شود چه غم دارد؟
شاه از تناسب جالب شعر حافظ با اتفاقی که برایش آمده بود شگفت زده شد و از شادی دست بر زانو زد که ناگهان تَق! انگشتری از لای لباسش بیرون افتاد! و همه شگفت زده شدند.