5
0
670

آخرین خبر/یک روز ملانصرالدین از بازار یک گوسفند خرید و راه افتاد طرفِ خانه. در راه، یک دزد یواشکی طناب را از گردن گوسفند باز کرد، گوسفند را به دوستش داد و خودش طناب را به گردنش بست و چهاردستوپا دنبالهٔ ملا راه افتاد! ملا بیخبر، رسید خانه و برگشت گوسفند را ببرد تو… اما دید بهجای گوسفند، یک جوان جلویش ایستاده! جوان گفت: «من گوسفندی هستم که شما خریدی، اما قبل از آن آدم بودم. مادرم را اذیت کردم، نفرین شدم. ولی چون شما آدم خوبی هستید، دوباره آدم شدم». ملانصرالدین دلش سوخت و گفت: «برو، فقط دیگر مادرت را ناراحت نکن!»
روز بعد، ملا دوباره رفت بازار و چشمش افتاد به همان گوسفند! گوشش را گرفت و گفت: «ای جوان نادان! باز چه کار کردی که مادرت دوباره نفرینت کرده و گوسفند شدی»؟