روایت خواهر شهید مالک رحمتی از لحظات پر آشوب شامگاه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

خبرآنلاین/ خواهر شهید مالک رحمتی گفت: داغ مالک هیچ وقت سرد نمیشود. آن شب هیچ وقت برای ما صبح نشد و فکر میکنم هیچ وقت هم صبح نشود. این شب آنقدر طولانی است که بعد از یکسال سحر نشده است.
بالگرد حامل ابراهیم رئیسی، رئیس جمهور فقید که صبح یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳، برای بهرهبرداری از سد مشترک قیزقلعهسی به روی رودخانه مرزی ارس همراه الهام علیاف، رئیسجمهوری دولت آذربایجان در نوار مرزی بین دو کشور حاضر شده بود، هنگام بازگشت در کوههای صعبالعبور «دیزمار» دچار حادثه شد. درپی این حادثه، سید ابراهیم رئیسی، آیتالله آلهاشم امام جمعه تبریز، حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، مالک رحمتی استاندار آذربایجان شرقی، سردار سید مهدی موسوی فرمانده یگان حفاظت رئیسجمهور و سرهنگ خلبان سید طاهر مصطفوی، سرهنگ خلبان محسن دریانوش، سرگرد فنی بهروز قدیمی به شهادت رسیدند.
در همین راستا، به مناسب اولین سالگرد شهدای جمهور، پای روایت سمیه رحمتی، خواهر شهید نشستیم. او از توصیههای مالک رحمتی برای خواندن کتابهای شهید مطهری گفت، از مشورت تجار با برادرش در سن ۱۱ سالگی و تحولی که در دوران دبیرستان برایش اتفاق افتاد.
بغض سمیه رحمتی از همان ابتدای مصاحبه قابل لمس بود اما وقتی صحبت به روز حادثه رسید، دیگر به اشک تبدیل شده بود. خواهر شهید رحمتی به خبرگزاری خبرآنلاین گفت: «حدود ساعت یک ربع به دو ظهر بود که دیدم مادرم سراسیمه بالا آمد. گفت که برادرت زنگ زده است و میگوید بالگرد آقای رئیسی گم شده است. ولی مالک در آن بالگرد نیست و نگران نباشید. به مادر گفتم راست میگوید. قرار بود آقای رئیسی برگردد.»
وی همچنین بیان کرد: «داغ مالک هیچ وقت سرد نمیشود. آن شب هیچ وقت برای ما صبح نشد و فکر میکنم هیچ وقت هم صبح نشود. این شب آنقدر طولانی است که بعد از یکسال سحر نشده است.»
مشروح گفت و گوی خبرگزاری خبرآنلاین با سمیه رحمتی، خواهر شهید را در ادامه می خوانید؛
**********************
* کمی از شهید مالک رحمتی بگویید، از خاطراتی که در دوران کودکی و نوجوانی از هم دارید. فکر میکنم شما از ایشان کوچک تر بودید.
بله، چهار سال از او کوچک تر بودم. مالک آنقدر مهربان بود که نمیدانم در موردش چه بگویم. مالک یک دسته گل بود. خیلی مهربان، عاطفی و خوب بود. همیشه به او میگفتم که تو دلت خیلی دریاست. الآن به دوستان میگویم که مالک مانند یک دریا بود. مانند آب جاری، صاف و زلال بود. هر که از کنارش رد میشد، از او خیر و برکتی میرسید. به او میگفتم که انقدر مهربان و رئوف هستی، جذب امام رضا – امام مهربانیها - شده ای. مالک تنها یک خصلت خوب نداشت. سردار سلیمانی جمله ای دارند که آدمها اگر شهید زندگی کنند، شهید میشوند. همینطور است و جمعی از خصلتهای خوب است که میتواند انسان را شهید کند. نه تنها مهربانی او، مهمان نوازاش و نماز اول وقتش همینطور بود.
مالک در دوره ای کلاسهای تکنولوژی آموزشی برگزار میکرد. به بچههای مسجد و هیئت ما تدریس میکرد. آن زمان که دانشگاه هم قبول شد، یک دوره مطالعاتی شهید مطهری هم در هیئت برگزار میکرد. به این صورت که کتابهای شهید مطهری را چهار قسمت میکردیم و هر هفته یک قسمت میخواندیم و با گروه خود مباحثه و جمع بندی میکردیم و درموردش حرف میزدیم و مسائل جدید را طبقه بندی میکردیم. وقتی کتاب تمام میشد، مالک یک جمع بندی کلی میکرد و سفارش میکرد که کتابهای شهید مطهری را حتما بخوانیم و خیلی روی آنها مانور میداد.
توصیه شهید رحمتی به خواهرش
مالک معتقد بود که نظام فکری شهید مطهری حرفهای زیادی برای گفتن دارد. از من که در سن نوجوانی بودم، خواهش میکرد که همیشه در کنار بقیه درس ها، کتابهای شهید مطهری را در اولویت قرار دهم. چون در ساختن نظام فکری، تاثیر بسزایی دارد. آن زمان خودش هم طرحی را در هیئت ما راه انداخت و بچهها کتابها را میخواندند و هر بار این کار را میکرد، میگفت که همیشه دریچههای جدیدی از کتابهای شهید مطهری به زندگی خودم باز کرده ام.
من خیلی آدم سیاسی نبودم، اخبار دوست نداشتم و مقداری روحیههای عاطفی ام بالاست ولی او همیشه به من میگفت انسان باید در همه ابعاد خود را رشد دهد. همیشه میگفت که در کنار مسائل اعتقادی و فرهنگی و مذهبی و اجتماعی و اقتصادی، مسائل سیاسی هم در کنارش باشد. میگفت تصور کنید که اینها اعضای یک بدن هستند.
جمله ای از امام رضا نوشته بود که عبادت به کثرت نماز و روزه نیست، به تعمق در امر خداست. همیشه میگفت که اگر به طور مثال در مورد مسائل اجتماعی، چیز زیادی را پرورش دهید، یا اگر زیاد عبادت کنید و نماز و روزه بگیرید ولی فعالیت فرهنگی نداشته باشید یا از اجتماع خبر نداشته باشید و در کنارش مسائل دیگر را رشد ندهید، مانند این است که فقط سرت بزرگ شود.
اگر پاهایت رشد نکند، سر و دستها و بدن بزرگ میشود و پاها کوچک میماند. اگر برگردی و به آن تصویر از خودت نگاه کنید، آیا میتوانی از خود یک انسان کامل ببینی؟ یک انسان زشت میبینی که یک جایش بزرگ و یک جایش کوچک است. شخصیتی که داشت این بود که همیشه همه بعدی کار میکرد.
مالک همیشه میگفت چیزی که یاد میگیری را باید یاد دهی و به آن عمل کنی
در کنار درس هایش، همیشه مطالعات جداگانه داشت. یادم است روزی همراه شهردار تبریز به مراغه آمده بود که پدر و مادر را هم ببیند. میگفت بازدید از پلهای شهرداری بودیم و ساختاری که انجام شده بود، خیلی حرفه ای بود. میگفت من که شهردارم و رشته ام معماری بود، اطلاعاتی را نمیدانستم. اطلاعاتی که در معماری به کار میبردند، تخصصی بود. وقتی نقشهها را جلویش گذاشتیم و حرفهایی که میزدم، من را کناری کشید و گفت شما معماری خوانده اید؟ گفتم خیر – گفت از کجا این اصطلاحات را بلد هستید؟ از کجا این کارهای زیرساختی را میدانید؟ تیم من کسانی هستند که دکترا دارند و کارشان این است. من خودم هم از اینها سر در نمیآورم. مالک خندیده و گفته بود که سعی میکنم از همه چیزها اطلاعات داشته باشم.
اخلاق خوب او هم این بود که از آن جایی که از ایشان کوچک تر بودم، همیشه هر کاری که خودش انجام میداد به من میگفت که باهم انجام دهیم و سعی میکرد به من یاد دهد. دورانی که ایشان دانشجو بود و من دبیرستان بودم، یا زمانی که دبیرستان بودند و من راهنمایی بودم، سعی میکرد کارها را به من هم یاد دهد. این شخصیت را همیشه داشت و همیشه میگفت چیزی که یاد میگیری را باید یاد دهی و به آن عمل کنی. اگر عمل نکنی فایده ای ندارد. عالم بی عمل، سودی نخواهد داشت. برنامه ای داشتیم که مالک و برادر بزرگش حدیثها را روی کاغذی مینوشتند و روی میز میگذاشتند و میگفتند که یک هفته الی ده روز زمان داریم تا آنها را مطالعه کنیم و تامل کنیم و بیشتر دقت کنیم و روی آنها فکر کنیم و عمل کنیم و بعد به چند نفر انتشار دهیم که به این حدیث عمل کنند.
وقتی به هر حدیث جامه عمل میپوشاندیم، آن را از روی میز بر میداشتیم و حدیث دیگری جایگزینش میکردیم. برخی از حدیثها مانند این حدیثی که گفتم، به ندرت از روی میز برداشته میشد یا همان جا میماند. یک آیه أَلَمۡ یَعۡلَم بِأَنَّ ٱللَّهَ یَرَیٰ بود که همیشه بالای در ما نصب شده بود و همیشه اشاره میکرد که حواسمان باشد عالم محضر خداست. یکی هم حدیثی درمورد عبادت بود که به آن اشاره کردم و از امام رضا بود. این حدیث هم همیشه روی میز بود.
مالک از بچگی در کارهای اقتصادی بود
* آقای مالک رحمتی از همان ابتدا به بحثهای سیاسی علاقمند بودند؟ آیا به مباحث سیاسی از همان دوران کودکی و نوجوانی علاقمند بودند و چه شد که استاندار شدند؟
روزی که یکی از مستندسازان از من رزومه کاری ایشان را خواست، وقتی به او دادم تعجب کرده بود و میگفت با این سن کم، چقدر فعالیت کرده است. گذشته مالک، گذشته طولانی دارد. چون پدر ما مسافرخانه داشتند و ماجراهای عجیبی در این مسافرخانه رخ میداد. برادران دیگر هم همیشه پیش پدر بودند. پدر همیشه در مسافرخانه بود و زمانی که مالک ۱۰-۱۱ سالش بود، {افرادی به آن جا میآمدند و} تجارت میکردند. از روستاهای اطراف ما به آن جا میآمدند و نخود و اقلام کشت و کشاورزی را میآوردند که از آن جا بفروشند. مالک اینجا با اقتصاد آشنا شد.
مالک از بچگی در کارهای اقتصادی بود و از ۱۰-۱۱ سالگی به افرادی که به آن جا میآمدند مشاورههای اقتصادی میداد. یکی از تجار به مالک میگوید که شما خیلی باهوش هستید. میخواهم امسال به شما زمینی هدیه دهم که آن جا کشاورزی کنید. یک تکه زمین ۱۰-۱۲ متری به او هدیه میدهد و مالک نخود به آن جا میبرد و میکارد. یادم است با پدر و مادر رفت و کاشت و برداشتند و جمع کردند و مادر برایشان لپه کرد. مالک آنقدر فکر اقتصادی بالایی داشت که خودش اینها را به یک کارخانه لپه سازی میبرد و بسته بندی شده میفروخت و از آن ۱.۵ برابر سود برایش حاصل میشود.
یک روز دیگر در همان ۱۱ سالگی، تاجری از شهر دیگری به پدر مالک میگوید که میخواهم حاج مالک را ببینم. برخی تجار هم به او حاج مالک میگفتند. پدر هم میگویند که حاج مالک دارد توپ بازی میکند. تاجر تکرار میکند که آمده ام حاج مالک را ببینم. من را فرستاده اند که از ایشان مشاوره بگیرم. پدر میگوید همان پسری است که دارد توپ بازی میکند. اگر صدایش کنید متوجه میشوید که حاج مالک است. مالک در دوران ابتدایی و راهنمایی، یک در دوران مدرسه کارهای فرهنگی میکرد و در گروههای تواشیح و بسیجی همراه برادرم آقا صالح بودند. یا در مسجد چنین فعالیتهایی داشت و یا کنار پدر از این کارهای تجاری میکرد.
شروع زندگی سیاسی مالک تقریبا بعد از ورودش به دانشگاه امام صادق بود
وقتی به سن دبیرستان رسید، فرد موفقی را میبینند که در دانشگاه امام صادق قبول شده بود. از او میپرسد چطور شد موفق شدید؟ آن فرد میگوید که دانشگاه امام صادق قبول شدم و از آن جا به بعد مالک تصمیم میگیرد زندگی خود را تغییر دهد، کار را رها کند و به درس خود برسد. از دبیرستان مالک فرد دیگری شد. همه فعالیتهای اقتصادی خود را کنار گذاشت و به جد درس میخواند. به قول خودشان برنامهریزی و الگوسازی میکرد. ما باهم در یک اتاق شش متری بودیم. مالک شبانه روز در آن جا درس میخواند. هیچ وقت کنار درسش قرآن، نماز، روضه و مناجاتش تعطیل نمیشد. ولی از آن جایی که دائم به مسجد و منبر میرفت و کارهای فرهنگی زیاد میکرد، آنها را به هفته ای یک بار تقلیل داده بود و در جلسات رسمی میرفت. ولی با همه آنها همیشه مطالعاتش سر جایش بود. هفته نامه پرتو را که به مسائل سیاسی میپرداخت، مطالعه میکرد.
شروع زندگی سیاسی مالک تقریبا بعد از ورودش به دانشگاه امام صادق و حین دانشجویی بود. از بچگی هم خیلی فعال بود. با این که سن کمی داشت، در مسجد و هیئت سخنرانی میکرد. چون سخنران آن جا و یکی از مسئولان فرهنگی آموزشی آن جا بود و فرمانده آن جا هم برادر بزرگتر ما بود و برای این که برای بچهها هم اینها را تحلیل و بررسی میکرد، در این مسائل خیلی ورود میکرد. بعد بعد از این که از دانشگاه امام صادق با رتبه سه رقمی قبول شدند و سال آخر دانشگاه امام صادق بود، مشاور وزیر وقت – آقای پورمحمدی – شدند.
از آن جا فعالیتهای سیاسی مالک شروع شد و به خاطر کارهای زیاد و فکر خوبی که داشت و حتی به قول خودش هرجا میرفت آبادانی داشت، باعث شد که در هیچ سمتی دوام نمیآورد. وقتی هر جا را سامان میداد، درخواست داشت که به جای دیگری برود. به طوری که در سال ۸۶ مشاور چند استاندار کشور و مشاور وزیر بود. تا زمانی که استاندار شد، به آستان رفت و ۴ سال هم آن جا بود. به قول خودش، تنها جایی که به خاطر امام رضا نمیخواست از آن جا به جای دیگری برود آستان بود. ولی در کنار فعالیتهایی که در استان میکرد، روی هیچ کدام از فعالیتهای دیگرش تاثیر نمیگذاشت. یکی از مشاوران ارشد مسئولان سیاسی بود.
کسانی که از مالک برای استانداری دعوت کردند، آقای رئیسی و دوستانشان بودند
* ایشان در آستان قدس با آقای رئیسی آشنا شده بودند؟
بله، اول به قسمت موقوفات رفتند. آن زمان تولیت آستان هم تغییر کرد. بعد از آقای رئیسی، آقای مروی آمدند. ولی چون آقای رئیسی دائما به آن جا رفت و آمد داشتند و همدیگر را میدیدند و مالک هم قائم مقام آستان بود، کسانی که از او برای استانداری دعوت کردند، آقای رئیسی و دوستانشان بودند که به خاطر کارهایی که از مالک دیده بودند و رفت و آمد و شناختی که از او پیدا کرده بودند، ایشان را برای استانداری پیشنهاد کرده بودند. به قول خودشان آغازی برای فعالیتهای آتی بود.
ما به سختی از هم جدا شدیم
* از روز حادثه بگویید. چطور خبر را متوجه شدید و چه کسی این خبر را به پدر و مادر و همسر آقای رحمتی داد؟
مالک دو روز قبل از این که به ورزقان برود، برای بازدید و سفر استانی به بناب رسیده بود. ما هم مراغه هستیم و از ساعت ۱ و نیم که بازدید تمام شد، آمدند که پدر و مادر را ببینند. همیشه بدون محافظ میآمد. شب خوابیدند که صبح روز بعد میخواست برود. به ما گفت که یکشنبه آقای رئیسی قرار است بیاید و از من خواست که پیش او بروم. یکشنبه گفت که من تنها مانده ام... در عرض هشت ماه که مالک از آستان به خصوصی سازی آمد، خانه خود را از مشهد به تهران آورده بودند و اسباب کشی تمام نشده بود که حکم استانداری خورد.
گفتم بستهها را باز نکنند که به تبریز بروند. ولی به خاطر مدارس بچهها منتظر بودند که خردادماه شود. مالک که به بناب آمده بود، از آن جا پیش ما آمد و گفت من دست تنها هستم. گفتم ان شاء الله یکشنبه میآیم. گفت یکشنبه قرار است آقای رئیسی بیاید. ولی تبریز نمیآیند و بعد از افتتاح سد، از همان جا به تهران بر خواهند گشت. از من خواست که زودتر بیایم و ما به سختی از هم جدا شدیم. (با بغض)
دقیقا ساعت ۱ و نیم ظهر روز ۲۸ اردیبهشت بود که ما از هم جدا شدیم و از پدر و مادر و خانواده خداحافظی کردند، خداحافظی آخر بود. روز حادثه هم یکشنبه بود. مالک روی پدر و مادر خیلی حساس بود. هر شب یک بار زنگ میزد و پدر و مادر را میدید. پدرم گوش هایش سنگین است. وقتی مالک زنگ میزد چهره به چهره هم را میدیدند چون پدرم نمیتواند تلفنی صحبت کند. شب قبل از حادثه، بار آخر ساعت حوالی ۱ و نیم نیمه شب بود و چراغها را خاموش کردم. در فکر بودم که چرا امشب مالک زنگ نزد. پیش خود گفتم که شاید چون آقای رئیسی میآید، سرشان شلوغ است. چراغ را که خاموش کردم که بخوابم و دیدم تلفن زنگ میخورد. چراغ را فوری روشن کردم تا نفهمد خوابیده بودم و ناراحت نشود. گفت: «اگر کمی دیرتر بر میداشتی تلفن را قطع میکردم و الآن کارم تمام شده است.» کمی قربان صدقه او رفتم که چرا تا به الآن کار کردی و صبح زود میخواهی بیدار شوی، مالک گفت؛ «میخواهم پدر و مادر را ببینم. اگر خوابیده اند بیدارشان نکن. بی سر و صدا برو. اگر خوابیده اند، یکی از چراغهای آشپزخانه را روشن کن تا چند ثانیه آنها را ببینم. دلم برایشان تنگ شده است.» من و پدر و مادر در یک ساختمان زندگی میکنیم. آنها طبقه پایین هستند.
میگفتم که من بوی مالک را میشناسم، بگذارید من به کوهها بروم
چراغ ورودی را روشن گذاشتم و تصویر را گرفتم تا مادر را ببیند. دیدم مالک چشم هایش را پاک میکند. متوجه شدم که دارد گریه میکند. در دیدار آخر دیدم که نمیتواند صحبت کند. به من اشاره کرد که بیدارشان نکنم. از پیش مادر آمدم بیرون که گفت: «فردا صحبت میکنیم. کاری نداری؟» خداحافظی کردیم.
حدود ساعت یک ربع به ۲ ظهر روز بعد بود که دیدم مادرم سراسیمه بالا آمد. گفت که برادرت زنگ زده است و میگوید بالگرد آقای رئیسی گم شده است. ولی مالک در آن بالگرد نیست و نگران نباشید. به مادر گفتم راست میگوید. قرار بود آقای رئیسی برگردد. مادرم بی تابی می کرد، تلویزیون را روشن کردم و دیدم نوشته است که در مسیر بازگشت... وقتی این را دیدم دلم ریخت ولی به مادر گفتم نگران نباش، ان شاء الله چیزی نشده است. مالک گفت که آقای رئیسی به تهران بر میگردد و من به تبریز میروم. وقتی میگویند در مسیر بازگشت، یعنی آنها جدا از هم هستند.
بلافاصله تلفن را برداشتیم و به مالک و راننده او زنگ زدیم. جواب ندادند. وقتی راننده مالک جواب نداد، به مادر گفتم که نگران نباش و الآن پیدایش میشود. ولی خودم دل آشوبی شدیدی داشتم. به همسرم زنگ زدم و از او خواستم که ما را به تبریز یا ورزقان ببرد تا ببینیم چه خبر است. گفتند صبور باشیم. بالاخره آمدند و بدون آنکه لباسی تعویض کنیم راهی شدیم و به ورزقان که رسیدیم، شرایط سختی بود که نمیدانم چطور بگویم و از کجا بگویم.
هر از گاهی خبری میآمد و می گفتند که بالگرد را پیدا نمیکنند ما هر کاری کردیم که ما را هم ببرید تا به دنبالشان بگردیم، قبول نکردند. من خیلی بی تابی میکردم. مدام میگفتم که من بوی مالک را میشناسم، بگذارید من به کوهها بروم، مالک را بو میکنم و حتما پیدایش میکنم.(گریه)
تنها کسانی که سالم بودند مالک بود و آقای آل هاشم
ما خانواده او بودیم و به ما اجازه نمیدادند به محل حادثه برویم. مادر حالش خیلی بد بود و آمدند که به او سرم تزریق کنند، دیدم که پرستاران و دکتر به هم دیگر میگویند که خدا به داد خانوادهشان برسد، در آن جا سالم هم باشند حیوانات درنده در آنجا زیاد است. من نمیدانستم که باید چگونه بقیه را آرام کنم و امیدوار بودم. هربار که قرآن را باز می کردم سوره نور می آمد و دلم روشن میشد که سالم هستند. همسرم میگفت غصه نخور مالک زرنگ است الآن آتش روشن کرده و همه را دور خودش جمع کرده است. مطمئن باش سالم هستند، روز سختی بوده است. تلفن آقای آل هاشم انگار نمیگذاشت هیچ کدام باور کنیم که فرود سخت یعنی چه، سقوط یعنی چه. میگفتیم آقای آل هاشم صحبت کرده مدام میگفتیم حتما اتفاقی افتاده است و زخمی هستند. نمیخواستیم باور کنیم.
تا این که گفتند برگردیم تبریز و نگذاشتند من به ورزقان بروم. برادرها آمدند گفتند حضور شما باعث میشود که نتوانیم این جا را بگردیم. مدام فکر ما پیش شما است. در هر شرایطی باشد، آنان را با پرواز به تبریز میآورند و همسرش هم به تبریز آمده و تنها است. در مسیر به تبریز یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت که باران خیلی شدید است. به حاج خانم بگو که برود و زیر باران دعا کند.(گریه) مادرم زیر باران شدید رفت و گفت خانم حضرت زهرا(س) پسرم را سالم از تو میخواهم. تنها کسانی که سالم بودند مالک بود و آقای آل هاشم. تنها کمی گوشش زخمی شده بود و سوختگی نداشتند. حتی کسی که آنان را پیدا کرده بود گفت که بالا سر پیکرها که رسیده بود، تصور میکرد که مالک سکته کرده و هرچه او را صدا کرده بود پاسخی نداده بود. ساعت ۵ اینطورها بود که به استانداری پیش همسرش رسیدیم. تلویزیون روشن بود و صلوات خاصه امام رضا(ع) را پخش میکرد.
به اتاق مالک که رفتم سجادهاش پهن بود، تسبیح و انگشتر او را دستم کردم و گفتم که خدایا من گناه کارم اما مالک را از تو میخواهم، بنده خوب تو بود، مالک میخواست برای تولد امام رضا(ع) به ما عیدی بدهد، اما گویا عهد دیگری بسته بود و شهید شد.
داغ مالک هیچ وقت سرد نمیشود
* همسر ایشان هم از طریق اخبار متوجه حادثه شده بودند؟
اطلاعی ندارم، ایشان تهران زندگی میکنند اما هیچ وقت به خاطر ناراحتیشان نمیتوانیم بپرسیم. داغ مالک هیچ وقت سرد نمیشود. آن شب هیچ وقت برای ما صبح نشد و فکر میکنم هیچ وقت هم صبح نشود. این شب آنقدر طولانی است که بعد از یکسال سحر نشده است.
* فرزنداشان در چه حالی هستند؟
۳ فرزند دارند، ۲ دختر و یک پسر. یکی از آنان خیلی بی تابی میکند. یکبار به من گفت که با پدرش زندگی میکند و برنامه ریزی میکند. من هم همینطور هستم و حضورش را نمیتوانم فراموش کنم. حاج قاسم شد سردار دل ها و مالک هم شد مالک دل ها. مردم که ما را میبینند، ما را شرمنده محبت خود میکنند. خواهران و مادران و پدران مالک زیاد هستند و نمیدانیم چگونه از آنان تشکر کنیم.