طلاق زن جوان به خاطر شامپو!

خراسان/ زن جوانی که برای شکایت از خانواده همسرش به کلانتری رفته بود، گفت که با شوهرش آشتی کرده اما خانواده او و همسرش رضایت نمیدهند.
زن جوان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: من تنها دختر خانواده هستم و ۳ برادر دارم که همه آنها ازدواج کردهاند. پدرم خیلی به پسرهایش بها میداد و آنها را بیشتر از من دوست داشت. با این حال، آنها به نصیحتهای پدرم گوش نمیکردند و مدام به دنبال دعوا بودند.
من به دانشگاه رفتم و در رشته علوم تربیتی درس میخواندم. آنجا با «امین» آشنا شدم. او مهندسی میخواند. ما ۳ سال با هم دوست بودیم. در این مدت امین سعی میکرد کاری برای خودش دست و پا کند. او از همان دوران نوجوانی در تولیدی کفش پدرش کار میکرد و کفشهای چرمی می دوخت. حالا دیگر او داشت فوق لیسانس را تمام میکرد. در این مدت تحصیلات دانشگاهی من هم به پایان رسیده بود و ما کمتر همدیگر را میدیدیم.
امین مدام میگفت درصدد است که کار خوبی پیدا کند و به خواستگاریم بیاید. او میگفت که مرا دوست دارد و من اولین و آخرین عشقش هستم. دریکی از این دیدارها چیزی که نباید، اتفاق افتاد و من دیگر باکره نبودم. از آن روز به بعد دیگر آرامش نداشتم و مدام به امین میگفتم زودتر به خواستگاریم بیاید، چون اگر پدر و برادرهایم متوجه این ارتباط نامتعارف شوند، مرا زنده نخواهند گذاشت.
هر طور بود امین راضی شد به خواستگاریم بیاید. من هم برای مادرم موضوع را تعریف کردم. مادرم ابتدا دعوا راه انداخت و مرا بهشدت سرزنش کرد، ولی بعد مجبور شد قبول کند. او با پدرم صحبت کرد. اما پدر امین روز خواستگاری آب پاکی را روی دست پدر و مادرم ریخت که امین بیکار است، سربازی نرفته و هیچ پولی ندارد و آنها هم هیچ کمکی به او نمیکنند! او میخواست ما جواب رد بدهیم، ولی من مجبور بودم با پسرش ازدواج کنم.
یک مدت از عقد ما گذشت. پدر امین یک طبقه از خانهاش را مبله در اختیار ما قرار داد تا مثلا راحت باشیم، ولی دخالتهای او در زندگی ما ادامه داشت. او در مورد هر چیزی از من ایراد میگرفت. از طرفی امین هم مجبور بود برای اینکه درآمد داشته باشد، پیش پدرش کار کند. چند بار اتفاق افتاد که پدر امین بدون هماهنگی من مهمان به خانه ما دعوت کرد، در حالی که من و امین خانه بودیم و آنجا قرار بود خانه ما باشد.
مدتی بود که من به امین میگفتم زودتر جشن عروسی بگیرد، ولی او مدام میگفت پول ندارد. از دخالتهای پدرش خسته شده بودم. از طرفی من هم به آنها بیاحترامی میکردم. آن روز هم امین و من خانه پدرش بودیم؛ همانجا که قرار بود خانه عشقمان باشد. آن روز میخواستم به حمام بروم. از صبح به امین میگفتم که شامپو بخرد، ولی او پول نداشت. من هم عصبانی شدم، به طبقه بالا نزد پدر و مادر امین رفتم و یکراست وارد حمام شدم، اما شامپوی آنها را پیدا نکردم.
در حالی که عصبانی بودم داد زدم، جیغ کشیدم و فحاشی کردم که شما شامپوها را از من پنهان کردهاید. پدر امین هم میگفت چرا از شوهرت نمیگیری. بین من و پدر امین دعوا شد. من برگشتم پایین که پدر امین هم پایین آمد و داد و بیداد راه انداخت. او مرا هل داد و به سرم ضربه شدیدی وارد شد. او دست مرا کشید که باید از این خانه بروم. امین هم فقط ایستاده بود و نگاه میکرد. در این شرایط من هم به برادرم زنگ زدم و موضوع را با آب و تاب بیشتری بازگو کردم. او هم که دل خوشی از امین و خانوادهاش نداشت، به همراه برادر دیگرم به در خانه ما آمد و دعوای بزرگی راه انداختند. امین و پدرش برادرانم را زدند و آنها هم نامزدم و پدرش را زخمی کردند. آخر هم بعد از کلی دعوا من به خانه پدرم رفتم.
الان هم من شکایت کردهام و هم امین و پدرش از برادرانم شکایت کرده اند. من و امین صحبت و با هم آشتی کردیم، ولی پدر او و برادرانم راضی نمیشوند. امین و من هم آنقدر توانایی نداریم که جلوی آنها را بگیریم و الان در آستانه طلاق هستیم. اشتباه از خودم بود که خانوادهها را در این ماجرا دخالت دادم و الان پشیمانم، ولی دیگر فایدهای ندارد.
با دستور ویژه سرهنگ ابراهیم عربخانی رئیس کلانتری تلاش مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری برای گفتگو با اعضای این خانواده برای ادامه زندگی مشترک زوج جوان آغاز شد.