پایان عشق زن جوان زیر سایه سوء ظنهای شوهر

اعتماد/زنی جوان که از رفتارهای شوهر شکاک به ستوه آمده است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.
باورم نمیشد و همان لحظه بود که فهمیدم دیگر مردی نیست که در رویاهایم ساخته بودم. بارها و بارها به خاطر کوچکترین موضوعی به من پرخاش میکرد. روزی به خاطر دیر آماده شدنم برای مهمانی و به خاطر این که به مادرم زنگ زده بودم و روزی به خاطر این که در اتاقم تنها بودم و فکر میکرد با کسی حرف میزنم، هر روز بهانه ای پیدا میکرد.
زنی جوان که از رفتارهای شوهر شکاک به ستوه آمده است، گفت: کابوس واقعی زمانی شروع شد که پرده دیگری از زندگیاش کنار رفت و فهمیدم معتاد است. همان لحظهای که دیدم دستهایش میلرزد، چشمانش قرمز است و رفتارش غیرعادی است دنیا روی سرم خراب شد.
در ابتدا باور نکردم، با خودم گفتم شاید اشتباه میکنم، شاید خستگی یا عصبانیت است؛ اما وقتی چند بار در جیبش چیزهایی که ظاهرا مواد بود، پیدا کردم و وقتی دیدم شبها بیقرار میشود، وقتی فهمیدم پولهای ناچیزمان کجا خرج میشود، دیگر شک نکردم. از آن روز به بعد خانهام شد جهنم. وقتی سرخوش بود، حرف میزد، میخندید، حتی عاشقانه نگاه میکرد اما وقتی خماری میکشید تبدیل میشد به هیولایی بی رحم. فریاد میزد، تهدید میکرد، گاهی دست روی من بلند میکرد. هر بار بهانهای تازه، هر بار زخمی تازه. من دختری هفده ساله که باید پر از امید و آرزو می بودم، حالا شبها در گوشه اتاق، با ترس و لرز مینشستم و اشک میریختم، از فردا میترسیدم از هر صدای در و دیوار وحشت داشتم.
بیشتر از همه، از نگاه خانوادهام میترسیدم. آنها بارها گفتند: «این ازدواج اشتباه است» اما من نشنیدم. حالا وقتی به چشمان مادرم نگاه میکنم، بغضی در گلویش میبینم که دلم را میشکند. وقتی پدرم به من نگاه میکند، ناامیدی در نگاهش موج میزند. من شرمندهام... شرمنده پدر و مادری که سالها برایم زحمت کشیدند؛ اما من با یک تصمیم ناپخته همه رویاهایشان را خراب کردم.
من هنوز جوانم، هنوز آرزو دارم، هنوز می خواهم زندگی کنم. درس بخوانم، پیشرفت کنم اما نه درکنار مردی که همه چیز را با دستان خودش نابود کرده.
من نیلوفرم ... دختری هفده ساله که روزی فکر می کرد عاشق شده اما حالا فقط به دنبال یک چیز است جدایی.
داستان من از دو سال پیش شروع شد؛ از روزی که با پسری آشنا شدم. پسری ۲۲ ساله که آن روزها برای من همه چیز بود. حرف هایش، نگاه هایش، حتی ساده ترین توجهش برایم مثل معجزه بود .هربار که پیامش روی صفحه گوشی ام می آمد، دنیا برایم روشن تر می شد. خیال می کردم او همان مرد رویاهایم است که قرار است با هم آینده ای پر ازخوشبختی بسازیم. خانواده ام بارها هشدار دادند. مادرم با اشک گفت: نیلوفر! تو هنوز بچه ای ... عشق واقعی با خیال فرق دارد.
پدرم با حالت عصبانی می گفت: این پسر به درد تو نمی خورد، تو آینده ات را تباه می کنی.
اما من آن روزها کوروکر شده بودم. دلم می خواست به هر قیمتی که شده با او بمانم. تمام حرف های خانواده ام را به حساب سخت گیری گذاشتم. گمان می کردم کسی من و عشق من را نمی فهمد.
دو سال دوستی ما گذشت. دراین مدت بارها با خانواده ام بحث و جدل داشتم، بارها گریه کردم و لجاجت به خرج دادم تا سرانجام با هزار اصرار و خواهش راضی شدند. روزی که عقد کردیم فکر می کردم بالاخره به آرزویم رسیده ام.
ماه اول ازدواج مثل بهشت بود. هر شب با خنده می خوابیدم، هر صبح با امید بیدار می شدم.اما همه چیزخیلی زود عوض شد...
او تغییر کرد. رفتارش سرد شد. نگاهش پر از شک و تردید شد. بارها از من میپرسید :با کی صحبت می کردی؟چرا گوشی ات سایلنت بود؟ چرا به فلان دوستت پیام دادی؟
ابتدا فکر می کردم طبیعی است. شاید از شدت علاقه اش باشد. اما کم کم فهمیدم این فقط عشق نیست بلکه نوعی بیماری است.ای کاش ...
با دستور ویژه رئیس کلانتری اقدامات مشاوره ای و قانونی برای رهایی زن نوجوان از این وضعیت تاسفبار در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.