فراز و نشیبهای زندگی مادر انقلاب در «بانوی چریک»

ایرنا/ تهران- ایرنا- کتاب «بانوی چریک» که به فراز و نشیبهای زندگی «مرضیه حدیدچی» معروف به مادر انقلاب اختصاص دارد، توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا امروز، سه شنبه ۲۷ آبان مصادف با سالروز درگذشت مرضیه حدیدچی (دباغ)؛ بانویی که از دوران مبارزات انقلاب، همراه امام خمینی(ره) بود و در زندانهای طاغوت شکنجه شد ولی خم به ابرو نیاورد و پس از انقلاب به عنوان نخستین زن فرمانده سپاه در همدان خدمت کرد و پا به پای مردان در سختی ها و مشکلات انقلاب ایستاد.
کتاب «بانوی چریک»؛ روایت داستانی از زندگی مرضیه حدیدچی (دباغ) به قلم شیرین زارع پور از سوی انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در ۴۴۸ صفحه و در هزار نسخه به چاپ رسید. نویسنده در مقدمه نوشت: کتاب را در ۱۴ فصل و از حدود ۹۰ مصاحبه و به شیوه روایت داستانی نگاشتم اما نگاشتن فصل ششم (شکنجههای دوران طاغوت) به قدری سخت بود که گاهی برای نوشتن چند خطش، چندبار اشک ریختم. این درحالی بود که من فقط با قلم ساییدن، خودم را در آن فضا احساس کرده بودم اما خانواده دباغ آن لحظات را زندگی کرده بودند.
گدایی مرضیه!
تشک پاره پهن شده در گوشه خیابان پهلوی، تناسبی با حال و هوای آنجا نداشت. خیابانی که یک روز اسمش جاده مخصوص پهلوی بود و اطرافش پر از باغ و مزرعه و انتهایش به سربالایی کوههای شمیران میرسید. آب و هوایش خنک و مطبوع بود. تک و توک عمارتهای بین راهی، کم کم وسط باغها و مزرعهها سبز شدند و سربالایی شمیران به کاخ تابستانی شاهانه تبدیل شد؛ جایی درست پای البرز که قناتها از آنجا به اطراف کاخ سرازیر میشدند.
چند سال بعد، جاده مخصوص پهلوی سنگفرش شد. بعدش هم قیر ریختند تا صاف صاف شود و به فاصله هر دو متر، یک نهال چنار و بین هر دو چنار، یک بوته گل سرخ کاشتند. این خیابان، کاخ مرمر شاهانه را به کاخ سعدآباد وصل میکرد اما در فاصله ای نه چندان دور، شهر شکل دیگری داشت. زاغه نشینها، حلبی آبادها، چاله میدان، گود زنبورک خانه و گود عربها، محلههای دیگر تهران بودند. فرق زیادی بود بین آدمهایی که در خیابان پهلوی رفت و آمد میکردند تا به کاخ سعدآباد برسند با کسانی که زاغه نشین بودند.
زن جوانی که بیشباهت به کولیهای گودنشین نبود، چند وقتی میشد عصرها کنار جوی پر آب خیابان پهلوی روی تشک پارهای می نشست و به آمد و شدها نگاه میکرد. عابرانی که ظاهر مرتبی داشتند، دست به جیب و کیفشان میبردند و سکه ای روی تشکش میانداختند؛ بیخبر از آنکه این زن برای کار مهمی لباس گدایی به تن کرده و روی تشک پاره نشسته. همین چند روز پیش بود که آقای (شهید محمدرضا) سعیدی ماموریت تازهای به مرضیه سپرده بود. قرار بود مرضیه خودش را به شکل یک زن کولی و فقیر درآورد و به اندازه ۲۰ روز در خیابان پهلوی گدایی کند. نیروهای مبارز انقلابی دنبال این بودند که یا ولیعهد را بکشند یا او را گروگان بگیرند تا ضربه سنگینی به رژیم وارد شود. (۱۵ و ۱۶)
شاگرد سعیدی
شهادت آیت الله سعیدی برای مرضیه ضربه سختی بود. او برای مرضیه همه چیز بود. وقتی رفت، احساس کرد هرچه را که ساخته بود ویران شده. این حادثه آنچنان ناگوار بود که مدتی تعادل روحی و برنامه زندگیاش در هم ریخت. مدتی گذشت تا حالش کمی بهتر شد. دو سه ماه بعد تصمیم گرفت دنبال استاد بگردد ولی هیچکس حاضر نبود او را به شاگردی قبول کند. همه احساس میکردند ارتباط مرضیه با شهید سعیدی باعث دردسر میشود. مرضیه تا مدتها استاد نداشت و از درس عقب افتاد تا بالاخره راه�� را پیدا کرد.
او به همراه چند تا از همکلاسیهایش رفتند پیش آقا سید مجتبی (صالحی خوانساری). ظاهر قضیه این بود که مرضیه پیش آقا مجتبی شرح لمعه و مکاسب میخواند اما واقعیت این بود که آنها پایگاههای سیاسی و فرهنگی شهید سعیدی را سر و سامان داده بودند و اداره میکردند. تا مدتها بعد از شهید سعیدی ساواک دنبال سرنخی از مرضیه بود. استادی که با جسارت از غده سرطانی صهیونیسم حرف میزد، معلوم بود شاگردهایی مثل آقا سید مجتبی و مرضیه تربیت میکند. شهید سعیدی برای آنها سنگ تمام گذاشته بود، برادری و پدری کرده بود. اصلاً از دل و جانش مایه گذاشته بود؛ کسی که زیر شکنجه ساواک میگفت «اگر مرا قطعه قطعه کنید و خونم را بریزید در هر قطره خونم نام خمینی است». (صفحه ۱۱۵)
مرضیه را که بردند، خانه بوی غربت گرفت. بچهها با چشمهای گریان، هر کدام گوشه ای کز کردند. انسیه اما آرام نمیگرفت. هر لحظه یکی از خواهرها او را بغل میکرد. شاید تصویر کنده شدن از دامن مادر از جلوی چشمهایش دور نمیشد. حالا دیگر، هم پستانک سرصورتی و هم شیشه شیرش را پس میزد. راضیه مانده بود با ۶ تا خواهر و تنها برادرش چه کند! کدامشان را آرام کند، دست روی سر کدامشان بکشد، اصلاً با دل آشوب خودش چه کند!
چادرت را بردار!
آن وقت شب، بچهها تنها توی خانه مانده بودند، با کلی دلهره و مرضیه هر لحظه دورتر و دورتر میشد. کمی که از محل فاصله گرفتند، چشمهایش را بستند. از دُور زدنهای ماشین فهمید به سمت میدان توپخانه میروند. مرضیه بدون اینکه جایی را ببیند، در دلهرههایش فکر میکرد کجای کارش ایراد داشته و چطوری لو رفته؛ ارتباط با دانشجوهای علم و صنعت یا دانشگاه ملی یا پلی تکنیک، شاید هم قضیه به ارتباط با شهید سعیدی برمیگشت. ممکن هم هست جلسات همدان لو رفته باشد.
توی همین فکرها بود که ماشین سرعت کم کرد و انگار وارد محوطهای شد. لحظه ای بعد هم توقف کرد. ساواکیها همچنان ساکت بودند. درهای ماشین باز شد. مرضیه را از آن بیرون کشیدند و راه انداختند. چند تا پله را بالا و پایین رفتند و بعد انگار وارد راهرویی شدند که دور و دراز بود. دری باز شد و داخل شدند. آنجا بود که چشمبندش را باز کردند. مرضیه خودش را توی یک اتاق دید. ماموری که آنجا بود با بیحوصلگی گفت «چادرت رو بردار!» با شنیدن این حرف همه غصه دنیا روی دل مرضیه نشست. جواب داد «مگه میشه!.. منو بِکُشیدم، چادرمو برنمیدارم.» مامور، خودش جلو آمد و چادر مرضیه را به زور از سرش کشید.
فقط خدا میداند آن لحظه به مرضیه چه گذشت. از اینکه نامحرم او را بدون چادر میدید، حالش دگرگون شد. او همان مرضیهای بود که پوشیه از روی صورتش کنار نمیرفت. به اطراف اتاق نگاهی انداخت. چیزی نبود که سرش را بپوشاند. پشت در رفت تا خودش را پنهان کند. مامور دیگری که کت شلوار مرتبی به تن داشت وارد اتاق شد. وقتی متوجه شد، مرضیه پشت در است، او را از پشت در بیرون کشید و گفت «مگه اینجا خونه خالهاس؟» راست میگفت. آنجا کمیته مشترک ضد خرابکاری بود؛ مخوفترین شکنجهگاه ساواک در تمام دوره پهلوی. (۱۵۵ و ۱۵۶)
حال خوش قرآنی در زندان
هر شب ساعت ۱۰ که میشد، میآمدند سراغ رضوانه و او را میبردند. مرضیه در آن لحظات سخت به خدا و اهل بیت پیامبرش پناه میبرد تا صبرش لبریز نشود. منوچهری (رئیس تیم بازجویی ساواک) از مقاومت مرضیه و رضوانه سخت عصبانی بود. وقتی دید از شکنجه مادر و دختر در مقابل هم به جایی نمیرسد، دستور داد شب هنگام آنها را از هم جدا کنند. رضوانه را بردند و باز زیر شکنجه و آزار و اذیت قرار دادند. او را جایی برده بودند که صدای رضوانه، از توی سلول به گوش مرضیه برسد. رضوانه خبر نداشت با صدای فریادهایش چه حال و روزگاری بر مرضیه میگذرد. اصلاً مگر فرصت داشت به چیزی جز درد فکر کند؟
مرضیه، پشت درِ قفلشده سلول، صدای فریادهای پشت سر همه جگرگوشهاش را میشنید. به در میکوبید و صدای شلاقزدنها و نواری که دائم پخش میشد «بزن، بزن که داری خوب میزنی» و بد مستی بازجویان پستفطرتی که مثل حیوانات درنده به جان رضوانه افتاده بودند، امانش را بریده بود. یک دفعه صدا بند آمد. از سوراخ در به بیرون سلول نگاه کرد. دید دو تا سرباز بازوهای رضوانه را گرفتاند و روی زمین میکشند. وقتی رضوانه را در آن حال دید، میان ناله و فریادهایش گفت «الحمدلله... رضوانه مُرد و از دست این نامردها خلاص شد».
مرضیه داشت از خدا تشکر میکرد که این لطف را در حقش کرده و جان رضوانه را گرفته ولی وقتی دید سربازها سطل آب را روی صورتش خالی کردند، فهمید دخترکش هنوز زنده است. به در و دیوار سلول، مشت کوبید و فریاد کشید «باز کنین این در رو... باز کنین...» در همین حال بود که صدایی توی گوشش پیچید؛ صدایی که تا چند لحظه پیش هم به گوشش خورده بود اما ناله و فریادش نمیگذاشت، درست بشنود. کسی داشت آیهای از سوره مبارکه بقره را تلاوت میکرد «واستعینوا بالصبر و الصلوة و انها لکبیرة الا علی الخاشعین» با شنیدن این آیه انگار آرامش به وجود مرضیه برگشته باشد. یک دفعه به خودش آمد زیر لب گفت «چیکار میکنی؟ به دشمن التماس میکنی؟ برای خدا کار کردی، داری به دشمن التماس میکنی؟ اگه مرده باشه که مرده. اگر هم زنده باشه که زنده است. پاشو... پاشو خودتو جمع و جور کن!» بعد با آن حال خوش قرآنی روی زمین سلول نشست، تیمم کرد و دو رکعت نماز صبر خواند. کمی بعد دوباره چشمش را روی سوراخ در گذاشت. دید رضوانه را میان پتوی سربازی گذاشتند و بردند (۱۷۳ و ۱۷۴)
بهترین هدیه لبنان
مرضیه در سوریه و لبنان با دکتر چمران و امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان آشنا شد. اولین بار همراه محمد منتظری به دیدار امام موسی صدر رفت. امام موسی صدر علاوه بر مسئولیت مجلس، دفتری داشت که ملاقاتهایش در آن انجام میشد. اعضای تشکیلات محمد منتظری فقط کارت اقامت لبنان را داشتند و رفت و آمد به سوریه برایشان سخت بود. کارتهای اقامت در سوریه باید از طرف مجلس اعلای لبنان و با حمایت امام موسی صدر صادر میشد. این کارت آنقدر اعتبار داشت که دیگر احتیاجی به ویزا نبود. هر کدام از مبارزان که وارد لبنان میشدند، بهترین هدیهای که میگرفتند، ملاقات با امام موسی صدر بود.
امام موسی صدر برای اینکه کارت تردد بین سوریه و لبنان را صادر کند، باید خود فرد را میدید. بعد از دیدار با مرضیه، کارت او هم صادر شد. در حالی که همه او را به نام خواهر طاهره میشناختند، روی کارتش نوشته شده بود زینت احمدینیلی. فقط محمد منتظری اسم واقعی مرضیه را میدانست و از مبارزات او در ایران خبر داشت. در آن زمان افرادی مثل محمد غرضی، علی جنتی، ناصر آلادپوش، سعید تقدیسیان، سراج الدین موسوی و کسان دیگری هم به سوریه و لبنان آمده بودند تا با گذراندن دورههای چریکی و آموزشهای نظامی و فعالیتهای دیگر خودشان را برای روزهای حساس آینده آماده کنند. این گروه زیر نظر روحانیون مبارزی مثل آیت الله بهشتی، مطهری، احمد جنتی و مهدوی کنی که در ایران بودند، فعالیت میکرد. کار مرضیه و چند نفر دیگر از مبارزان در سوریه، پخش اعلامیه بود. آنها باید اعلامیهها را میان سوغاتیها یا توی ساک مسافران ایرانی میگذاشتند. مرضیه اطراف حرم راه میرفت و وقتی میدید حواس مسافران به خرید است، چند تا اعلامیه لای پارچهها یا وسایلی که خریده بودند، میگذاشت و دور میشد. (۲۲۰ و ۲۲۱)
فرصتهایی برای خدمت
روزهای سهشنبه یک پیکان از کلبه راه میافتاد که صندوقش پر از آذوقه بود. مرضیه و مسعود شبها همراه مجید آقا بستهها را بار ماشین میکردند و به روستاهای کن و سولقان و سنگان و محلههای نازیآباد و خانیآبادنو و اسلامشهر و مناطق محروم دیگر میبردند. فرصت خوبی پیش آمده بود که مرضیه دخترها را به عنوان معلم به همین روستاها بفرستد تا احکامی مثل نماز و روزه و غسل و وضو را به خانمها یاد بدهند. هر بار که مرضیه به روستایی میرفت، سه چهار تا از دخترها هم همراهش میرفتند. کلاسهای احکام و تفسیر خیلی زود در روستاها راه افتاد. برای بچههای روستا کتابخوانی هم گذاشتند. کتابها را از تهران میبردند و کم کم در تعدادی از روستاها کتابخانه درست کردند. بعضی روستاها مثل سولقان راه ماشینرو نداشتند. مجبور بودند آذوقه و کتاب را بر قاطر یا الاغ بار بزنند و به ده ببرند. (صفحه ۲۷۳)
سفارش امام برای چادر
یک روز که برای عملیاتی علیه گروهک ضد انقلاب رفته بودند، ترکش خمپارهای به پایش خورد و به شدت مجروح شد. او را به تهران فرستادند. مدتی در بیمارستان مصطفی خمینی بستری شد. وقتی از بیمارستان مرخص شد، مجبور بود برای مدتی با عصا راه برود. با همان مانتو و عصای زیر بغل به دیدار امام رفت. امام با دیدن او لبخندی زدند و گفتند «عجب! پس فرمانده، لنگ هم میشود!» بعد گفتند شما چادر ندارید، بگویم احمد یکی برایتان بخرد. مرضیه جواب داد «چادر دارم اما وضعیتم ایجاب نمیکند.» امام گفتند شما با این عصا دیگر نمیتوانید به کوه و دشت بروید و بجنگید. بهتر است چادر سرتان کنید. چادر، حجاب بهتری است. بعد از آن، مرضیه روی مانتو و مقنعاش مثل قبل چادر سر کرد. (صفحه ۳۰۴)
شعبه دادگستری در سپاه همدان
شهریور ۵۸ مرضیه، فرماندهی سپاه همدان را تحویل حمید طایفهنوروز داد. روز معرفی فرمانده جدید، طایفهنوروز در جلسه گفت «قرار نیست تودیعی انجام بشه. خواهر دباغ، مادر ما، خواهر ما و عزیز ما هستن. باید اینجا بمونن و ما رو راهبری کنن، نه فرماندهی!» بعد رو کرد به مرضیه و گفت «شما از امروز مسئول فرهنگی و روابط عمومی ما هستین.» مرضیه هم قبول کرد بماند.
روابط عمومی آن زمان، چند تا کار انجام میداد. یکی از کارهایش این بود که مثل شعبهای از دادگستری عمل میکرد. زن و شوهرهایی که اختلاف داشتند، برای شکایت یا برای حل اختلافهایشان به دفتر روابط عمومی میآمدند. وقتی اینها به سپاه مراجعه میکردند، مرضیه نمیگفت به ما مربوط نمیشود، بروید دادگستری. یکی از بچههای سپاه را میفرستاد محل کار همسر خانم و او را دعوت میکرد و با آنها مینشست و صحبت میکرد و آشتیشان میداد. این، برای نیروها خیلی جالب بود. آنها میدانستند این موضوع ربطی به سپاه ندارد و مرضیه برای رضای خدا این کارها را میکند. (صفحه ۳۰۷)
گزارشی از نامه توحیدی
چند روز بعد از بازگشت، امام آنها را برای دادن گزارش احضار کردند. امام سوالهایی داشتند که آیت الله جوادی و (محمدجواد) لاریجانی جواب دادند. ایشان از جمع پرسیدند که کدام یکیشان عکسالعمل آنها را در مقابل نامه توجه داشته. مرضیه جواب داد بنده چون بیننده بودم، دقت میکردم. آنجا که بحث از مظلومی بود که در کشور شوروی تحت ستم باشد، برای گورباچف خیلی سنگین بود و دیگر، جایی که فرموده بودید اهل علمتان را بفرستید، بیایند در قم با علمای ما مباحثه کنند، تکان خوردند. امام چهرهشان قدری باز شد و اظهار رضایت کردند.
... مدتی بعد، وقتی مرضیه برای مداوا به انگلیس رفت، آنجا تاثیر نامه را دید. با دو جوان دانشجو آشنا شد که میگفتند «ما با پیام امام خمینی به گورباچف، مسلمان شدیم و نامه حضرت امام را برای پایان نامه خودمان انتخاب کردهایم.» با این نامه، دعوت امام به گوش مردم جهان رسیده بود. مرضیه بعد از انگلیس، سفری به یکی از شهرهای کشوری در آمریکای لاتین داشت. آن شهر، ۱۱ نفر مسلمان داشت که یکی از آنها پیشنماز بود و ۱۰ نفر دیگر به او اقتدا میکردند و نماز جمعه میخواندند.
همه مردم، مسلمانهای شهرشان را میشناختند. مرضیه از پیشنمازشان پرسید «شما امام را میشناسید؟» او عکسی از جوانیهای امام به مرضیه نشان داد. عکس متعلق به سال ۴۲ و زمان دستگیری امام بود. مرضیه وقتی عکس را دید، پرسید «امام را چقدر میشناسید؟» پیشنماز گفت «تا قبل از نامهای که به گورباچف نوشتند، خیلی شناخت نداشتم. فقط میدانستم که انسان مبارزی است، در ایران زندگی میکرده و تبعید شده. بعد از این نامه متوجه شدم که ایشان پیغمبر زمان ما هستند من این نامه را چندین بار برای مسلمانها خواندهام». (۳۷۶ و ۳۷۷)
شعبه دوم کمیته امداد
یکی از کارهایی که مرضیه مقید بود حتماً در دفتر انجام شود، کمکرسانی به مستمندان بود؛ طوری که بعضیها میگفتند شما شعبه دوم کمیته امداد را اینجا تاسیس کردهاید. کمکها گاهی از طرف اعضای دفتر و کسانی بود که امکاناتی در اختیار داشتند، اما مرضیه بیشتر وقتها که از تهران میآمد، با خودش برنج و روغن و گوشت و لباس و مایحتاج دیگر میآورد. خانمها هم اینها را بستهبندی میکردند و در اختیار مستمندان قرار میدادند.
همیشه به بچههای دفتر میگفت «برای کاری که انجام میدهیم. باید حجت شرعی بین خودمان و خدای خودمان داشته باشیم.» میگفت «این دوره تمام میشود و دیگر نه از من در همدان خبری هست و نه از این دفتر. شما باید فردای قیامت جوابگوی اعمال و رفتارتان باشید.» یکی از سفارشهای دیگرش این بود که تا به یقین نرسیدهاند، چیزی را به او گزارش نکنند. این باعث شده بود اعضای دفتر تا وقتی درباره چیزی اطمینان پیدا نمیکردند، به او نمیگفتند. (صفحه ۳۹۳)
روزگار عسرت و سختی
هیچکس باورش نمیشد مرضیه از جای حقوق نمیگیرد. یک روز حاج حسین همدانی و سید احمد قشمی به دیدنش آمدند. وقتی دیدند مرضیه در عسرت و سختی زندگی میکند، خیلی تعجب کردند. آن روزها مدتی بود که خانه شهرک غرب را فروخته بود و در محله طرشت، آپارتمان کوچکی خریده بود. سید احمد پرسید «چرا آنجا را فروختید؟» مرضیه گفت «هم یک مقدار بدهکار شده بودم و هم چند نفر افراد بیبضاعت را تحت پوشش دارم که باید رسیدگی میکردم. مجبور شدم خانه را بفروشم.» حاج حسین همدانی وقتی دید او از جایی حقوق نمیگیرد، عزم خودش را جزم کرد که کارهایش را پیگیری کند. رفت سراغ بنیاد شهید. از طرف بنیاد گفتند «شما هم جانباز هستید، هم آزاده.» بعد یک حقوقی برایش معین کردند. (صفحه ۴۱۲)


















