روایتی از دختر 24 ساله که سر از پاتوق مواد مخدر درآورد!

خراسان/ اسمم بهاره است و۲۴ سال دارم. دریک خانواده فقیروکم بضاعت به دنیا آمدم. منزلمان کوچک و نقلی بود اما گرفتاری ها و ناراحتی هایمان انتها نداشت. از همان دوران کودکی فهمیدم اگرپول نباشد ،صداها بلند و رفتارها عوض می شود.
پدرم کارگر بود ومادرم همواره با نگرانی غم فردا را فریاد می زد! فقط ۱۳سال داشتم که آموختم کمترحرف بزنم و کمتر بخوابم! مدرسه می رفتم ،درس می خواندم اما هیچ کس تشویقم نمی کرد .گویی در عالمی زندگی می کنم که پای هیچ انسانی به خاک آن نرسیده است. رنگ لبخند را نمی فهمیدم اما معنای سیاه بختی را خوب می دانستم . تا کلاس نهم تحصیل کردم ولی دیگر مدرسه هم برایم رنگ «پوچی» گرفت چرا که مدام در گوشم زمزمه می کردند «درس برای دختر نان وآّب نمی شود» دانشگاه هم بروی باز هم باید خانه داری کنی و مطیع شوهر شوی! دوست داشتم روزی معلمی را تجربه کنم و اندوخته هایم را برای دانش آموزانم درسفره آموزش بگذارم اما این ها فقط یک آرزو بود.
خلاصه درس و مدرسه را کنار گذاشتم و نوجوانی ام خیلی زود به پایان رسید. ۱۵ساله بودم که رفتارهای اطرافیانم تغییر کرد دیگر مرا به چشم کودک نمی دیدند .نگاه هایشان سنگین بود. خیلی ها به چشم خریدار نگاهم می کردند و فقط ظاهر زیبایم را می دیدند! آرام آرام زمزمه های ازدواج در گوشم پیچید! و انگشت ها به سوی من نشانه رفت ولی هنوز در همان روحیات دوران نوجوانی سیر می کردم تا این که یک سال بعد ،خاله ام مرا بر سفره عقد نشاند و من در حالی به «سیامک»، «بله» گفتم که عاشقش نبودم! فقط اجبار نان بود و خواست مادر! او هم از حرف ها و کنایه های مردم می ترسید و به این ازدواج اصرار می کرد! می گفتند «سیامک» از خودمان است! او را می شناسیم! فامیل اگر گوشت هم را بخورند استخوان هایشان را دور نمی اندازند! و ...
۱۸ ساله که شدم پسرم را به آغوش فشردم، عشق مادری زندگی ام را دگرگون کرد با خودم می اندیشیدم بالاخره روزگار با من آشتی کرد اما شوهرم معتاد بود، شیشه می کشید. دوباره سیاه بختی به سراغم آمد.«سیامک» شب ها را در بیرون از خانه سپری می کرد و روزها فقط داد می زد و کمربندش را به رخم میکشید! حالا«ترس» مهمان همیشگی خانه ام بود. دیگر نتوانستم تحمل کنم! قیچی طلاق را برداشتم و رشته این زندگی نکبت بار را بریدم! همه گفتند: تنهایی برای یک زن سخت است! نان آور می خواهی! طلاق که گرفتی با هزاران مشکل دیگر دست به گریبان می شوی! ولی نمی توانستم با «سیامک» زیر یک سقف زندگی کنم! او شیشه ای بود و از حال طبیعی خارج می شد. می ترسیدم روزی شیشه عمرم را بشکند!
خلاصه در این شرایط بود که سرکار رفتم تا دستم نزد کسی دراز نشود ! اما بی کسی و تنهایی مرا شکست ! به جمع آدم هایی افتادم که درد داشتند و با غصه هایشان زندگی می کردند. من هم برای فرار از همین غصه ها با آن ها همراه شدم و به استعمال مواد مخدر روی آوردم. روزگار «سیامک» مقابل چشمانم بود ولی فکر می کردم من کنترل شده مصرف می کنم!...
با وجود این، هیچ وقت نفهمیدم کی معتاد شدم! خیلی بی صدا و آرام و از درون شکستم! تا به خود آمدم که دیگر در پاتوق های مواد زندگی می کردم. درست ۶ماه قبل بود که با «حامد» در یکی از همین پاتوق ها آشنا شدم. اوایل حرف هایش آرامم می کرد. او می گفت: تو را درک می کنم! زندگی خوب برایت می سازم! ولی خیلی زود تحقیر و کتک کاری هایش شروع شد. دیگر زیبایی ظاهری ام نیز برایش اهمیتی نداشت. او هم با مواد مخدر ازدواج کرده بود و مرا گاهی برای هوس هایش می خواست! اکنون من مانده بودم و یک عمر خستگی! دلم برای پسرم تنگ شده بود که نزد پدرش زندگی می کرد. با خودم می گفتم چه زمانی مادر خوبی می شوم تادوباره او را به آغوش بگیرم! فقط عکسش را نگاه می کنم و به آرامی اشک می ریزم ...
بالاخره این زندگی ۶ ماهه نیز رنگ نزاع و درگیری گرفت .آن شب هم مانند همیشه دعوا شد . صداها بالا رفت و حالا من به جرم نزاع خونین این جا هستم! دیگر عشق در وجودم مرده است اگر چه من بی تقصیرنیستم اما ای کاش ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است: با راهنمایی های تجربی سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری )تلاش های مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی برای رهایی این زن جوان از گرداب مخوف اعتیاد و بازگشت به یک زندگی سالم آغاز شد.


















