نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

سرمقاله فرهیختگان/ شاهدی از دوزخ انسان‌کشی

منبع
فرهيختگان
بروزرسانی
سرمقاله فرهیختگان/ شاهدی از دوزخ انسان‌کشی

فرهیختگان/ «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی* (بخش 3)» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی است که می‌توانید آن را در ادامه بخوانید:

در آن شب هواپیما‌ها از بمباران لحظه‌ای بازنایستادند. زمین از لرزیدن بازنایستاد. قلب من مدام دچار خفقان بود. هراس مطلق! آن موقعیت و احساس را هیچ‌گاه تا ابد از یاد نمی‌برم…
ساعت سه صبح، با پدرم تماس گرفتند. گفت‌وگویش که تمام شد، دو دقیقه‌ای سکوت کرد. رو به من کرد. گفت مادربزرگت شهید شده است. می‌خواهم به مادرت خبر بدهم. نتوانستم خودم را نگه دارم. از بغض و گریه منفجر شدم. مادرم به طرفم آمد. می‌خواست هر چه زودتر آرامم کند. پرسید: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می‌کنی؟» بهت‌زده بودم. شوکه شده بودم. نمی‌توانستم با مادرم حرف بزنم. چه بگویم؟ پدرم هر دو شانه مادرم را گرفت با صدایی که از بغض و گریه شکسته بود به او گفت مادرت شهید شده! نمی‌توانم برای شما تعریف کنم. مادرم انگار ویران شد. او همیشه پناه و ستون خانه و تکیه‌گاه ما بود. در آن لحظه برای نخستین‌بار شکسته‌شدن مادرم را دیدم. 
بعد گذشت چند ساعت که هریک از ما می‌کوشیدیم دیگری را دلداری بدهیم، با پدرم تماس گرفتند. همان کسی بود که خبر شهادت مادربزرگم را داده بود. پدرم از خانه درآمد به خیابان رفت. بعد از چند دقیقه بازگشت. چشمانش گریان بود و حالت متناقضی داشت. اشک‌هایی که از اندوه بر گونه‌هایش جاری بود و برق اشک شادی در چشمانش. با صدایی خفه و گرفته گفت: «خبر درست نبود. مادر بزرگتان زنده است!» گویی زندگی دوباره از نو در ما افروخته شده بود. این شادی خیلی به درازا نینجامید. پدرم با صدایی آرام گفت: «اما در این بمباران ۲۲ نفر شهید شدند. در یک‌لحظه، دو خانواده کاملاً از تاریخ حذف و محو شدند.»1
آفتاب طلوع کرده بود، با عمویم برای خرید نان بیرون رفتیم. وارد بیمارستان شفاء، شدیم.2 از راه میانبر رفتیم. گویی ما از دروازه‌ای رو به جهانی دیگر که درد و داغ در آن نهایت ندارد؛ گذر کرده بودیم. پیکر‌های بی‌جان را داخل بیمارستان می‌بردند. صدای فریاد و زاری همه جا را فرا گرفته بود. 

احساس می‌کردم توانایی فکرکردن را از دست داده‌ام. مصیبت مبهوتم کرده بود. ذهنم مختل شده بود. هنگامی که از در پشتی بیمارستان خارج می‌شدیم، مردی با صدایی شکسته و ضعیف فریاد زد: «جوانان عزیز... شما که نان تهیه کرده‌اید. صبر کنید من به یاری‌تان نیاز دارم!»
به سمتش رفتم. پایش را که آسیب دیده بود روی زمین می‌کشید. پای دیگرش سالم بود؛ برای اینکه بتواند راه برود ناگزیر بود با دست‌های زخمی و لاش‌شده‌اش، پای آسیب‌دیده‌اش را کمک کند. تا بتواند پابه‌پای خواهرش راه برود. 
با صدایی خسته گفت: «لطفاً بیایید... جسد دختر برادرم را که توی سردخانه است، کمکم کنید تا ماشین را پیدا کنم تا بتوانم جسد برادر‌زاده‌ام را به گورستان ببرم و دفن کنم.» جسد را حمل کردیم. جسد کوچک بود. بدون حرکت. از ترس می‌لرزیدم. اولین‌بار بود که در عمرم جسد مرده‌ای را لمس می‌کردم. همان‌طور که می‌رفتیم، با خستگی و اندوه از او پرسیدم: «چرا تنهایی؟ چرا کسی همراهت نیامده؟» ایستاد. اشک‌هایش سرازیر شد. با صدایی گرفته گفت: «کسی باقی نمانده است. برادرم و اعضای خانواده‌اش دیروز شهید شدند. من و این بچه نجات پیدا کردیم. گویی مرگ می‌خواست این بچه را به خانواده‌اش ملحق کند... بستگان ما در فاصله دوری از اینجا زندگی می‌کنند. به‌خاطر شدت بمباران‌ها و خطرناک بودن راه‌ها، نمی‌توانند تا اینجا بیایند.» روی صندلی جلو نشست. کمک کردیم تا جسد کودک را روی صندلی عقب بگذاریم. به جسد کودک نگاه می‌کردم. موجودی بی‌حرکت، خاموش و بی‌نشانی از زندگی...
کودکی که کودکی‌اش را از او گرفته بودند. زندگی آرام را از او دریغ داشتند؛ تا در مرگی آرام بمیرد. حتی از اینکه کسانی جنازه او را چنان‌که شایسته است، تشییع کنند محروم مانده بود. آن روز نه چیزی خوردم. نه آبی نوشیدم. نه خواب به چشمم رفت. شوکه شده بودم. بهت‌زده بودم. گویی درون جمجمه‌ام از هر فکری تهی بود. در درونم فقط این پرسش طنین افکنده بود. این چه ظلمی است! 
در شامگاه همان روز، با افزایش شدت بمباران، احساس کردم طاقتم تمام شده، دیگر چنان وضعیتی را نمی‌توانم تحمل کنم. همراه عمویم به بیمارستان رفتیم تا هر کاری از دستمان ساخته باشد انجام دهیم. عمویم نظرش این بود که به سردخانه برویم. وقتی رسیدیم. مبهوت برجای ماندیم. وضعیت شوک‌آور بود. انبوهی از اجساد کشته‌شدگان! روی هم قرار داده شده بودند. اجساد قربانیان بیشتر از زخمی‌ها و زندگان بود. آنجا به غیر از بوی خون و مرگ چیز دیگری نبود…
بوی گوشت سوخته انسان. کمک کردیم تا برای شناسایی و احراز هویت اجساد را از آمبولانس‌ها به سردخانه منتقل کنیم. تا اجساد را برای شست‌وشو و کفن‌ودفن ببرند. شاهد اموری بودم که نمی‌توان وصف کرد. جسد‌هایی بدون سر، اجسادی بدون دست‌وپا، پاره‌های تن کودکان، جمجمه‌های خرد شده، اعضای بدن‌های له شده… بیشتر اجساد قابل‌شناسایی نبودند. در آنجا غیر از پاره‌های تن قربانیان یا جمجمه‌های سوخته سیاه شده چیزی نبود. هیچ‌نشانی نبود. 
شیوه‌ای که مسئولان بیمارستان برای شناخت اجساد استفاده می‌کردند؛ نخست به چهره اجساد نگاه می‌کردند. اگر نشانی برای شناسایی نبود. به لباس‌های اجساد نگاه می‌کردند. بیشتر مواقع اصلاً جسدی نمانده بود. تکه‌پاره‌هایی از بدن باقی مانده بود. در این صورت تکه‌پاره‌های جسد را که با هم نسبتی داشتند داخل کیسه پلاستیک قرار می‌دادند. از وزن کیسه حدس می‌زدند که جسد به انسان جاافتاده و بزرگی یا جوانی و یا کودکی تعلق دارد. می‌توانی تصور کنی، چه می‌گویم!؟ این رفتار‌ها با انسان‌هایی انجام شده است که شبیه تو بودند. در همین کره‌ای زندگی می‌کردند که تو زندگی می‌کنی! یکی از صحنه‌هایی که در آن روز دیدم و همچنان در ذهنم زنده مانده است؛ جوانی بود. آمده بود تا جسد برادرش را شناسایی کند. مسئول سردخانه از او پرسید: «برادرت چه شکلی بود؟» 
«برادرم سفید بود. محاسنش بور بود. بلند قامت بود. با چشمان آبی.» پس از جست‌وجوی بسیار در میان اجساد، برادرش را پیداکرده بود. اما نشانی از چهره و چشمانش نمانده بود. صورتش له شده بود. فقط چانه‌اش باقی مانده بود با اندکی از محاسن سوخته‌اش. جسد برادرش را در آغوش کشید. چانه جسد را بوسید. اشک‌هایش با خون برادرش آمیخته شد. با بغض و صدایی گریه آلود گفت: «برادرم در بهشت یکدیگر را می‌بینیم. برادرم به من قول بده. تو را می‌بینم برادر. چنین نیست!؟»

پی‌نوشت:
* کتاب «شهادة من جحیم الابادة»، «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی» نوشته وسام سعید روایتی استثنایی از مقاومت در غزه است که اخیراً به نگارش درآمده و قرار است ترجمه آن به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی هر هفته در شماره پنجشنبه‌های روزنامه «فرهیختگان» در همین ستون منتشر شود.
1- بر اساس اطلاع دفتر تبلیغات حکومتی در غزه تا ماه مه ‌۲۰۲۵ تعداد ۲۲۰۰ خانواده فلسطینی از آغاز جنگ انسان‌کشی از هفتم اکتبر ۲۰۲۳ کاملاً حذف شده‌اند. هیچ‌کس از این خانواده‌ها و هیچ نشانی از آن‌ها باقی نمانده است. 
2- بیمارستان شفاء، بزرگترین مجتمع پزشکی در کرانه غزه است. در ماه مارس سال ۲۰۲۴ وحشیانه‌ترین قتل عام در تاریخ در مجتمع پزشکی شفاء اتفاق افتاد. بمباران بیمارستان، آتش زدن و ویران‌سازی آن با حفاری، عملیات اعدام‌های میدانی ده‌ها نفر، از جمله زخمیان و زنان و افراد مسن در بیمارستان، دفن قربانیان در گور‌های دسته جمعی، دست بند زدن به قربانیان و برهنه کردن آن‌ها پیش از اعدام. دادستان کل دادگاه بین‌المللی، درباره جنایت علیه بشریت در این قتل عام که ارتش اشغالگر اسرائیل در مجتمع پزشکی شفاء مرتکب شد؛ تحقیق کرده است. 

🔹"آخرین خبر" در روبیکا
🔹"آخرین خبر" در ایتا
🔹"آخرین خبر" در بله

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره