قصه شب/ شبی پر از حرفهای دل با مامان مهربون

آخرین خبر/ در یک خانه گرم و پر از عشق، همانطور که خورشید به خواب میرفت و ستارهها جای او را در آسمان میگرفتند، وقت خواب آنا و آرش رسید. آنا دختری بود با چشمانی کنجکاو و موهای بافته شده، و آرش پسری بود شجاع و بازیگوش. هر دو عاشق مامانشان بودند و دوست داشتند شبها قبل از خواب، کنار او دراز بکشند و با او حرف بزنند.
امشب هم مثل هر شب، مامان کنار تختشان نشست. آنا اول از همه گفت: «مامان جون، فردا امتحان ریاضی دارم. میترسم نتونم خوب جواب بدم.»
مامان لبخندی زد و موهای آنا را نوازش کرد و گفت: «عزیزم، تو خیلی باهوشی و خوب درس میخونی. یادت که هست چقدر تمرین کردیم؟ فقط کافیه آرامشت رو حفظ کنی و هر سوالی که بلدی رو جواب بدی. اگه سوالی هم سخت بود، نگران نباش. مهم اینه که تلاشت رو کردی.»
بعد نوبت آرش شد. او که کمی اخم کرده بود، گفت: «مامان، امروز تو پارک یه توپ جدید دیدم که خیلی قشنگ بود. منم میخواستم، ولی بابا گفت الان وقتش نیست. دلم میخواست اون توپ رو داشته باشم.»
مامان آرش را در آغوش گرفت و گفت: «میفهمم عزیزم که دوست داری اون توپ رو داشته باشی. اما میدونی که ما باید حواسمون به همه چیز باشه و برنامهریزی کنیم. شاید وقتی دیگه که شرایطش بهتر شد، تونستیم اون توپ رو برات بخریم. مهم اینه که ما همیشه سعی میکنیم بهترینها رو برات فراهم کنیم.»
مامان به هر دو بچهاش نگاه کرد و ادامه داد: «بچههای عزیزم، هر کسی تو زندگیاش غصه و دغدغه داره. گاهی وقتا از درس و امتحان نگران میشیم، گاهی هم دوست داریم یه چیزی رو داشته باشیم ولی نمیتونیم. مهم اینه که این حرفها رو با کسی که دوستش داریم، مثل من و بابا، در میون بذاریم. اینجوری دل آدم آروم میگیره.»
آنا و آرش احساس آرامش کردند. میدانستند که مامانشان همیشه به حرفهایشان گوش میدهد و سعی میکند آنها را درک کند. مامان برایشان لالایی کوتاهی خواند و صورتشان را بوسید.
آنا و آرش چشمهایشان را بستند و به حرفهای مامانشان فکر کردند. میدانستند که فردا با آرامش بیشتری امتحان میدهند و از نداشتن آن توپ هم ناراحت نمیشوند. چون میدانستند که در کنار مامان و بابا، همه چیز قابل حل است. کمکم خواب شیرینی به سراغشان آمد، در حالی که دلشان از حرف زدن با مامانشان گرم و شاد بود.
شبتون بخیر و پر از آرامش!