اغفال دختر پولدار توسط دوست پدرش

خراسان/ دختر جوانی که شبهنگام توسط پلیس دستگیر شده بود، از سرگردانی خود در خیابانهای شهر به خاطر اتفاقی گفت که در ۱۶ سالگی برایش رخ داده بود.
دختر ۱۹ ساله که توسط مأموران کلانتری دستگیر شده بود، گفت: روزهای فلاکتبار و تلخکامیهای من از زمانی آغاز شد که شانزدهمین بهار زندگی را میگذراندم. پدرم اوضاع اقتصادی خوبی داشت و من در اوج هیجانات و آرزوهای دوران نوجوانی قرار داشتم که روزی به طور اتفاقی یکی از دوستان نزدیک پدرم را هنگام بازگشت از مدرسه دیدم.
او مقابل من پدال ترمز خودروی خارجیش را فشرد و از من خواست سوار شوم. ابتدا تعارف کردم که خودم میروم اما با اصرار قدرت سوار شدم چراکه او را جوان مورد اعتماد پدرم میدانستم. اما ناگهان احساس کردم قدرت وارد مسیر دیگری شده و به سمت خانه ما نمیرود. هنگامی که با اعتراض نگاه حیرتزده من روبهرو شد، با لبخندی محبتآمیز گفت: هدیه ای برای تولد پدرت خریدهام که باید سر راه آن را برداریم، بعد به خانه شما برویم که پدرت را غافلگیر کنم. اگرچه خوب میدانستم که تاریخ تولد پدرم ۸ روز دیگر است، در کمال سادهلوحی پذیرفتم چراکه جذب رفتارهای مهرآمیزش شده بودم.
او مرا به منزلی ویلایی در حاشیه شهر برد که هنوز خانههای اطراف آن ساخته نشده بود. با تعجب به اطرافم مینگریستم و یقین داشتم که او با چنین وضع مالیای در این مکان زندگی نمیکند. قدرت از خودرو پیاده شد و در حالی به درون آن منزل ویلایی رفت که در حیاط را باز گذاشته بود.
وقتی انتظارم برای بازگشت او طولانی شد، از خودرو پایین آمدم و قدم در آن لانه شوم گذاشتم. هرچه قدرت را صدا میزدم، صدایی نمیشنیدم. به محض اینکه وارد پذیرایی شدم، ناگهان او را پشت سر خود دیدم که در منزل را قفل میکرد. آن روز قدرت با چربزبانی مرا فریب داد و در حالی که از عشقی آتشین سخن میگفت، دستم را گرفت و... حالا دیگر پاکی و عفتم را از دست داده بودم و به وعده و وعیدهای پوچ قدرت دل بستم. او چندساعت بعد مرا به خانه رساند و از من خواست تا روز ازدواجمان چیزی به پدرم نگویم که آبروی هر دوی ما نرود.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و او هر بار مرا با همین وعدههای توخالی به آن لانه شوم میکشاند و من هم از ترس آبرویم چیزی نمیگفتم. چند ماه بعد، یک روز وقتی قدم در آن خانه سیاه گذاشتم، ناگهان با چند پسر جوان دیگر روبهرو شدم که بساط مشروبخوری و استعمال مواد مخدر را پهن کرده بودند. آن روز وحشتناک قدرت مرا به دست آنها سپرد و وادارم کرد پای بساط بنشینم.
در همین حال یکی از آن پسران جوان دستم را گرفت و به بهانه احساس آرامش مقداری مواد مخدر به رگ دستم تزریق کرد. دیگر چیزی نفهمیدم. زمانی به خود آمدم که کنار سطل زبالهای در بوستان نزدیک مدرسه افتاده بودم. چشمانم را که باز کردم، وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت. خیلی ترسیده بودم و پاهایم رمق ایستادن نداشت. به هر زحمتی بود در تاریکی شب خودم را به خانه رساندم. نمیدانم چند ساعت گذشته بود و خانوادهام بسیار نگران و مضطرب بودند. هنگامی که مادرم دلیل تاخیر را پرسید، به دروغ گفتم با خودرویی تصادف کردم که راننده آن از صحنه حادثه گریخت.
از آن روز به بعد قدرت به بهانهای با پدرم قهر کرد، ولی پنهانی مواد مخدر در اختیارم میگذاشت. وقتی به یک معتاد حرفهای تبدیل شدم، دیگر خودم به آن پاتوق سیاه میرفتم و در کنار دیگر معتادان مواد مخدر تزریق میکردم. این ماجرا به جایی رسید که دیگر بهکلی مدرسه را هم از یاد بردم. خانوادهام وقتی در جریان رفتارهای ناشایست من قرار گرفتند دیگر اجازه خروج از خانه را ندادند، ولی من که بهشدت خمار بودم در یک فرصت مناسب از خانه فرار کردم و در کوچه و خیابانها سرگردان شدم.
هزینههای اعتیادم را با جمعآوری ضایعات تامین میکردم و در پاتوقهای معتادان روزگار میگذراندم تا اینکه یک شب نیروهای کلانتری مرا در حاشیه صد متری به عنوان معتاد متجاهر به مرکز انتظامی انتقال دادند.
اهمیت ماجرای تلخ این دختر ۱۹ ساله موجب شد سرهنگ مجتبی حسینزاده رئیس کلانتری دستورهای ویژهای را برای اقدامات روانشناختی و معرفی وی به مرکز ترک اعتیاد صادر کند.