رقابتهای باجناقی، زندگیام را ویران کرد!

اعتماد/ مردی که به جرم فروش مواد مخدر دستگیر شده است، میگوید حسادت باجناقش زندگی او را ویران کرد.
سال ۸۶ با دختر همسایه در روستا ازدواج کردم. چراکه خانواده هایمان با هم آشنا بودند و کاملا یکدیگر را می شناختیم.همسرم زن بسیارخوبی بود. وقتی زندگی را شروع کردیم هیچی نداشتیم. ۲۲ ساله بودم که در منزل پدرهمسرم که یک طبقه خالی داشتند زندگی را شروع کردیم. یک سال بعد دخترم به دنیا آمد. من هم در تولیدی کیف مدرسه کار میکردم .حقوق کمی میگرفتم اما راضی بودم.
مردی که به جرم فروش مواد مخدر دستگیر شده است، گفت: باجناقم که چند سال زودتر از من داماد خانواده شده بود مدام به ما حسودی میکرد و به پدرهمسرم میگفت: به ما خانه ندادی اما به این دخترت خانه دادی! رفت وآمد با هم داشتیم اما نمیدانستم که باجناقم قصد دیگری دارد.
یک روز گفت: بیا با هم به باغ یکی از دوستان برویم. قبول کردم و رفتم آن جا منقل و... گذاشتند و باجناقم کنار دوستانش شیره مصرف میکرد. به من هم تعارف کردند. ابتدا گفتم: من اهل دود و دم نیستم. اما باجناقم اصرار کرد و گفت: مگرتو بچهای؟ مرد باید شیره بکشد! خیلی به غرورم برخورد. نشستم پای منقل و با آنها همراه شدم. ازآن روز به بعد اعتیاد شدید پیدا کردم.
روزگارم سیاه شد. حالا مدام به «اکبر» باجناقم زنگ میزدم تا برای من مواد تهیه کند. همسرم متوجه شد خیلی با من صحبت کرد تا ترک کنم، اما فایدهای نداشت.
چند ماهی به اصرار همسرم به مرکز ترک اعتیاد رفتم اما دوباره شروع کردم. در همین روزها دختر دومم به دنیا آمد. مخارج زندگی زیاد شده بود. از کارم اخراج شدم به دلیل این که مدام چرت میزدم ودیر سرکار میرفتم راندمان کاریام پایین آمده بود و از کارگاه بیرونم کردند.
باجناق حسودم وقتی شرایط زندگی و اعتیاد مرا می دید لذت میبرد. نمیدانستم چه کار کنم بیکاری و بی پولی از یک طرف و هزینه های سنگین زندگی ازطرف دیگر خیلی روی من فشارآورده بود.
باجناقم دیگر بدون پول به من مواد نمیداد تا این که یک روز به غلام که در پاتوق اکبر با او آشنا شده بودم زنگ زدم و درخواست مواد کردم. گفت: بیا پیش خودم کارکن! پول خوبی هم پرداخت می کنم که مخارج مصرف مواد مخدرت هم تامین شود. از روی ناچاری قبول کردم و در مسیر خرید و فروش مواد مخدر صنعتی افتادم.
به علت قیمت بالایی که شیره و تریاک داشت سمت مصرف «گل» و «حشیش» رفتم. روزها در پارک مواد بسته بندی شده که غلام میداد را به مشتری های قدیمی میفروختم. دیگر همه مرا آن جا می شناختند. اوضاع مالی ام خیلی بهتر شد. همسرم خبر نداشت من چه کار می کنم ولی خیلی خوشحال بود. پول میدادم تا هر چیزی که لازم است برای منزل و بچه ها و خودش خرید کند. دیگر با کشیدن مواد در منزل مشکلی نداشت. باجناقم فهمیده بود که من کارخرید و فروش مواد مخدر انجام می دهم چون غلام به او گفته بود. یک روز که در پارک نشسته ومنتظر مشتری بودم، ناگهان ماموری کنارم نشست و به دستانم دستبند زد و مرا به کلانتری آورد. این جا فهمیدم «اکبر» باجناقم مرا لو داده است چراکه از همان روز اول چشم دیدن من و زندگی ام را نداشت. او مرا معتاد کرد، به واسطه اعتیادم از کار بیکار شدم و در نهایت به خرید و فروش مواد مخدر روی آوردم و الان هم فقط به دلیل حسادت باجناقم و البته حماقت و سادگی خودم زندگی ام نابود شده است.