قصه شب/ سارا و رازِ پارکِ تابستانی

آخرین خبر/ سارا دخترِ مهربونی بود، اما دوستِ خوبی براش پیدا نمیشد. دلش میخواست با یکی بازی کنه، بخنده، حرف بزنه، ولی انگار همه مشغولِ کارِ خودشون بودن. هر روز بعد از مدرسه، با غصه به خونه برمیگشت و میرفت توی اتاقش. تابستون که شد، سارا تصمیم گرفت هر روز بعد از ظهر بره پارکِ نزدیکِ خونشون. اونجا شاید بتونه یه دوست پیدا کنه.
یه روز که سارا روی نیمکت نشسته بود و داشت با غصه به بچههایی که بازی میکردن نگاه میکرد، یه دختر کوچولو با یه کولهپشتیِ رنگی اومد کنارش نشست. اسمش رها بود. رها پرسید: “چرا ناراحتی؟” سارا اولش خجالت کشید، ولی بعد همه چیز رو به رها گفت. رها خندید و گفت: “منم دوستِ خوب پیدا نمیکردم! ولی میدونی چیه؟ ما میتونیم دوستِ خوبی برای هم باشیم!” بعد یه چشمک زد و ادامه داد: “اصلاً بیا با هم مسابقه بدیم ببینیم کی میتونه از اون سرسره سریعتر بیاد پایین!”
سارا اولش تعجب کرد، ولی بعد خندهاش گرفت و گفت: “باشه! ولی من خیلی سریعم، میدونم میبرم!”
بعد از مسابقه و کلی خنده، رها کولهپشتیاش رو باز کرد و گفت: “راستی! من کلی کتابهای باحال دارم، تو هم دوست داری کتاب بخونی؟”
از اون روز به بعد، سارا و رها هر روز توی پارک همدیگه رو میدیدن. کتاب میخوندن، قصههای قشنگ تعریف میکردن، نقاشی میکشیدن و حتی بعضی وقتها به بچههای دیگه کمک میکردن تا وسایلشون رو پیدا کنن. سارا دیگه تنها نبود و میدونست که پیدا کردنِ یه دوستِ خوب، اونقدرها هم سخت نیست، مخصوصاً اگه خودت هم برای پیدا کردنش تلاش کنی.